حتی با شنیدن چند نُت ...
شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۰۸ ب.ظ
مثل یک جذامی از همه فرار می کنم . از دوست و آشنا و فامیل . انگار حس آشنایی دادن و آشنا شدن و احوالپرسی در من مرده است . نای حرف زدن ندارم . پاهایم سنگین اند مثل کوهی از سرب . نمی توانم گام از گام بردارم . بجای کلمه از حنجره ام، اشک از چشمانم می روید . حتی با شنیدن چند نُت ...
۹۲/۱۰/۱۴