به خدا هُلم دادند ...
سلام !... همین جوری دلم خواست سلام کنم . خیلی وقت است که ننوشته ام . یعنی فرصت نمی شد . داشتم یک کار جدید را شروع می کردم . یک کاری که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم . به قول بچه یهویی شد . یک بنده ی خدایی دید که بیکارم و طبق معمول هشتم گره ی نه ، هُلم داد تو این کار و دستم را بند کرد . حالا سر صبح پشت میز نشستم و یک فکرم به روزنامه ی توقیف شده ی آسمان است که تازه از آن خوشم آمده بود و یک فکرم به محموله ی مرغ تازه ای ست تا یک ساعت دیگر از راه می رسد و باید چاقو دست بگیرم و کار مشتری ها را راه بیندازم . در حال تایپ ام که خانم میانسالی وارد می شود و تخم مرغ محلی می خواهد . ساکن محل است و عذرخواهی می کند و می گوید که پول کم همراه دارد و به همان مقدار تخم مرغ به او بدهم . می گویم هر تعداد که دوست دارد بر دارد و با تعارف های معمول راهی اش می کنم . الهی به امید تو ! کار امروز را شروع می کنم . با نیم نگاهی به روی میز کار خنده ام می گیرد . یک گوشه لب تاپ و کتاب و دفتر و دستک ، یک سمت چاقو و ساطور و مصقل و ... برای کسی که وارد مرغ فروشی شود فکر می کنم قیافه و کارهایم مضحک تر از همه باشد وقتی ببیند با یک فنجان قهوه ی تازه دم از پستوی مغازه در حال بیرون آمدن هستم ...