یک مراقب سمج ...
نوشتن با یک خودکار خوب و خوش دست خیلی حال می دهد ... به دل می نشیند . وای که اگر روان و خوشرنگ باشد و از نوکش هم جوهر اضافه تراوش نکند آدم ذوق مرگ می شود . در حال نوشتن هستم که مشتری جفت پا می آید وسط حس و حالم . دروغ چرا ! کمی با اکراه خودکار و دفتر را رها می کنم و بلند می شوم . بفرمایید قرائی می گویم و به استقبالش می روم .
ـ «لطفن یک مرغ رو خورشتی برام خُرد کنید ! »
ـ «چشم ! درشت باشه یا متوسط ؟»
ـ « متوسط »
دست به کار می شوم و سریع از خجالت اش در می آیم و مرغ را قطعه قطعه می کنم . از صبح این اولین نفری است که نخواسته کبابی برایش خرد کنم .این سال نویی همه کباب خور شدن زحمت ما هم دوبل . زن چهار چشمی زل زده به شیوه ی کار من و من هم نگران اینم زیر این نگاه تیز بین هرلحظه اتفاق ناگواری برای انگشتان نازنینم بیفتد . حال دانش آموزی را دارم که یک مراقب سمج بالای سرش ایستاده و به تک تک کلماتی که می نویسد چشم دوخته و منتظر اشتباه و خطایی از اوست . کار که تمام می شود نفس راحتی می کشم .
خدایا ممنونم که به من رحم کردی و از زیر این آزمایش سربلند بیرون آوردی !