چه خاک بر سر شده ام من ؟!
جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۳۰ ق.ظ
سرم پایین بود و در عالم داستان گم شده بودم . ذهنم درگیر جاگزینی واژه و لغت ها بود و با مداد حاصل کار ترجمه را روی کاغذ می آوردم . به خودم که آمدم ناگاه مشتری بالای سرم بود و با دیدنش سعی کردم خیلی آرام یک فرود از دنیایی به دنیای دیگر را در مقابلش به نمایش بگذارم . اما انگار موفق نبودم . یک نگاهی به ویترین یخچال انداخت و یک نگاه به متن غیر فارسی روی میز و بعد پرسید : « ترجمه می کنی ؟ » با یک حال بدی جواب دادم : « آره! » پرسید : « مگه بلدی ؟! »... و با اصرار خواست که جمله ای را برایش همانجا ترجمه کنم ...
۹۳/۰۲/۰۵