شمشیر جنگ
چند روز بود که با کتاب دیگری از هاینریش بُل مشغول بودم . آره !لابه لای مرغ بریدن ها و قطعه قطعه کردن پیکر بی جان آن ها به جنگ فکر می کردم . به چهره ی عریانی که بُل در این اثر ـ قطار به موقع رسید ـ به دست می دهد . به چهره ی کریه جنگ و اثراتی مخربی که بر جسم و روح فرد باقی می گذاشت و می گذارد .
بارها به آندره آس راوی داستان فکر کردم به او که انگار با آدابی مذهبی تربیت شده بود، به دعاهایش ،و ... به مو زرده و بیلی و حتی آن دختره ـ اولینا ـ در فاحشه خانه .
آندره آس مرگ را با خود همراه می دید و به دنبال مکانی که به او الهام شده بود می گشت و گام به گام به مکانی که باید در آن جان می سپارد نزدیک می شد . در این میان چنگال مرگ ، و شمشیر جنگ گناهکار و بی گناه نمی شناخت و انگار می خواست به یک باره بر سر همه ی آن ها فرود بیاید .
ساعت ها است که خواندن کتاب را به پایان رسانده ام اما ذهنم درگیر صحنه های دردناکی است که هر یک از شخصیت ها دچار آن شده بودند...
.
.
موقعی که بدن مرغها رو تکه تکه میکنید هم به این موضوع فکر میکنید؟ اینکه مثلا یک آدم زیر دستتان است :D