اجازه دارم بچرخم ...
خیلی وقت بود به کتابخانه ی عمومی آن سمت شهر نرفته بودم . صبح کمی منتظر ماندم تا کتابدارها از راه برسند و کرکره ی محل کسب و کارشان را بدهند بالا . وقتی هم که به عنوان اولین نفر وارد شدم و رفتم جلوی پیشخان انگار منتظر ورود کسی نبودند. قیافه های عبوس و گرفته ای داشتند . به اسم نمی شناختمشان . آن ها هم مرا نمی شناختند. نه اسم و فامیلم را می دانستند و نه حتی مشخصات دیگری . برای تحویل کتاب مجبور شدم خودم را معرفی کنم. نه کارت همراهم بود و نه شماره ی عضویت ام را می دانستم .برعکس کتابخانه ی محل مان که با عزت و احترام تحویلم می گیرند و اجازه دارم تمام مخازن را بچرخم . یادم می آید یکی از کتابدارها آنقدر پهلوی خواهر زنم که عضو همان کتابخانه است از من تعریف کرده بود که زنم عزم اش را جزم کرده برود سر و گوشی آب بدهد که این خانم کتابدار در چه قواره ای هست!!!!