هنوز امیدوارم ...
روزهای سختی را می گذرانم. خیلی سخت . گاه تا لبه نا امیدی و پرتگاه می روم و بر می گردم. هیچ دلخوشی برایم نمانده است . برای فرار از مشکلات و فراموشی می خوانم و می خوانم . شاید مرهمی باشد برای فرار از حقایق تلخی که با آن ها دست به گریبانم . حس می کنم در این نداری ها تنهای تنها شده ام . همه از اطرافم پراکنده شده اند .
تنهای تنهایم . دیگر کسی دوست ندارد به من نزدیک شود . از من آبی برای کسی گرم نمی شود . این روزها به معنای واقعی،آثار بی پولی را می فهمم . وقتی حتی زنم بخاطر مشکلات مالی حاضر نیست با من همکلام شود و حتی زندگی کند و مترصد موقعیتی است تا راهش را از من جدا کند. بنده ی خدا حق دارد . ماه ها و شاید چند سالی است که برایش خرید درست و حسابی انجام نداده ام .
این روزها بیشترین فکری که آزارم می دهد محیط کارم و محیط خانه است . حس می کنم در هیچ کدام از این دو جایی ندارم . آرامش از جانم پر کشیده است. دیشب ترجمه ی دعای ابوحمزه ی ثمالی را خواندم . خواندم و به فکر فرو رفتم . انگار شرح حال من خطاکار بود که با معبود خویش به گفتگو نشسته بود . کمی حالم را بهتر کرد. اما هنوز خیلی راه دارم که به آن مرحله ی آرامش معنوی برسم . وقتی به گناهانم فکر می کنم از خودم می پرسم آیا راه بازگشتی برای خود گذاشته ام ؟!
امیدوارم . امیدوار .... البته نه به بنده ها !