پسر فراموش کار
نزدیک ظهر بود. با یکی از دوستان سرگرم بحث بودیم. در را آرام باز کرد و با شرمی که از صورتش پیدا بود داخل شد. وقتی دم در دید دو سه نفر داخل مغازه ایستاده ایم و گرم صحبت، با اشاره و خیلی آرام خواست که بروم بیرون. جلو مغازه آفتاب بود و خواستم در سایه بایستد.
گفت : « دیشب پسرم خونه ی ما مهمون بود. می خواست مرغ بخره و من شما رو معرفی کردم . »
گفتم : « لطف دارید . ولی خودشون رو معرفی نکردن .»
گفت : « همون جونی که آخر شب اومده بود. برق نبود و کارتخون تون قطع بود .... »
گفتم : « آره ! الان فهمیدم . هر چه اصرار کردم که مرغا رو ببره بعد حساب می کنیم قبول نکرد ...»
گفت: « من شرمنده ام ! ولی دیشب ساعت یک رفتند خونه ی خودشون و امروز عروسم زنگ زد و گفت که مرغا بو می دن ... »
با شنیدن این حرف دیگر اجازه ندادم بحث را طول بدهد. گفتم : «شما مشتری ما هستید. من دوست و غریبه برایم فرق نمی کند و وظیفه دارم جنس تازه بدهم دست مشتری . مرغی که آقازاده ی شما بردند کشتار روز بود ولی با این حال اگر دوست ندارید بیایید دوباره مرغ ببرید و یا وجه آن را بدهم خدمت تان . »
مشتری با گفتن اینکه مسئله پولش نیست خداحافظی کرد و رفت و انتهای قصه باز ماند . چون معلوم نیست که در آینده چگونه باید به این مشتری گرامی تقاص پس بدهیم . خدا ختم به خیر کند !
.
.