کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

خدایا! ما را جدلی نیست بر این که مرغ پیشتر بوده یا تخم مرغ، شکم گرسنه را چه ره یافتن به سر خلقت و کائنات ؟!

از اینکه قوت لایموت مان گهگاه به تخمی آلوده شود شکرگزاریم و فرمانبردار !

***

خدایا! اگر از ما رگی نمی جنبد در فرا روی ظالمان و جلادان زمانه، این همه از افراط در مصرف سیب زمینی پشندی است که گویند میوه ای است بی رگ . هرچند در میوه بودن آن هم شک و تردید بسیار است .  

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۲ ، ۲۳:۵۳
مهران مهرگان

  زن جان اش به لب رسیده بود . باید کاری می کرد . مرد بی توجه به او شئی دستمال پیچ شده ای را در پشت خود پنهان کرده بود . مرد از خود می کاست . از خانه از اشیاء، از هر چه در پیرامون داشت . در بن بستی نه چندان دور زن باید به " داو " می رفت .

  جنون با زن بود . زن از مرد دور بود . از خودش دورتر . با همه چیز ساخته بود . با بی عفتی هرگز ! اما اکنون باید می سوخت . از هق هقی که در گلو داشت شانه هایش می لرزید . به سماوری که می جوشید خیره شد . شانه هایش هنوز می لرزید . سماور هم از قلیان درون رعشه داشت . کسی با زمزمه ای مکرر بر او می خواند : « زن باید بسوزد و بسازد . بسوزد و بسازد ... » زن چون شبحی در بخار غلیظ به خود می پیچید و قهقه ای دیوانه وار طنین می انداخت : « زن باید بسوزد و بسازد ... زن ... »  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۴۰
مهران مهرگان

 

حاکمی به مردمش گفت : « صادقانه مشکلات تان را بگویید!»

حسن نزد حاکم رفت و گفت : « گندم و شیر که گفتی چه شد؟ مسکن چه شد ؟ کار چه شد ؟ »

حاکم گفت : « ممنونم که مرا آگاه کردی ! همه چیز درست می شود ... »

یک سال گذشت . حاکم دوباره از مردم خواست مشکلات شان را بگویند اما کسی چیزی نگفت . کسی نگفت گندم و شیر چه شد ؟ کار چه شد ؟ تنها کسی از میان جمع پرسید : « حسن چه شد ؟ »

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۹:۱۷
مهران مهرگان

   یک روز وقتی پشت اتول نشسته باشی و در یک خیابان نه چندان طولانی داخل دو تا چاله ی جلوبندی پیاده کن بیفتی و دو سه تا را با مهارت شوماخری رد کنی و انتهای خیابان تازه دوزاری ات بیفتد و بفهمی که این هایی مثل سیاه چاله به یکباره در خیابان صاف و سالم سبز شده اند محل دریچه های دزدیده شده ی گاز و آب و تلفن اند ایمان می آوری که شهر بی کلانتر شده است . از آن روز تا به حال حساس شده ام به این دریچه ها . در سطح شهر و کوچه پس کوچه ها هیچ دریچه ای در امان نمانده . به ریز و درشت رحم نکرده اند . مگر آنهایی امکان در آوردن شان نبوده است . من در تعجب ام این دریچه های چدنی که آرم اداره و سازمان مربوطه روی آن ها حک شده چطور و از چه طریقی خرید و فروش می شوند که قابل ردیابی و پیدا کردن نیستند . و جالب اینکه جای خالی آن ها پر نمی شود و هر بار غفلتن می افتم درون آنها و کارمان می کشد به استفاده از الفاظ چارواداری . نمی دانم اصلن در این شهر بی کلانتر کسی به فکر این چیزها هم هست ؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۲۲:۲۱
مهران مهرگان

  وقتی عصبانیت زن به اوج رسید گفت :

ـ « فردا صبح می رم ازت شکایت می کنم ! ... همه طلاهامو بجز این حلقه فروختم دادم به تو ... »

مرد گوشه ی اتاق کنار کمد لباس ها کز کرده بود . انگار دوست داشت سرش را درون سینه پنهان کند . مثل غریقی بود با ریه هایی خالی از اکسیژن، بی حرکت، مسکوت . انگار بی جان و فارغ از روح روی آب راهی می جست تا خود را برساند به ساحل به روی شن های نرم و داغ .سکوت او زن را عصبی تر می کرد .

ـ « شکایت می کنم طلاهامو دزدیدی بردی فروختی . پول پیش خونه رو ازت می گیرم ... »

  مرد غرق شد . کسی در ساحل برایش شیون زاری نمی کرد . کسی نبود . انگار کسی خبردار نبود . هیچ کس برای او گریه نمی کرد.

صدای فریادهای زن در حالی که از خانه بیرون می رفت شنیده می شد :

ـ « توله ت رو ببر اون خواهرهای سلیطه ت نگه دارن ... »

 انعکاس صدایی تلخ و گزنده سکوت را می شکست : « تو دزدی ! طلاهامو دزدیدی ! تو دزدی ... »

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۰۹:۵۱
مهران مهرگان

 

  خیلی ها از خیلی چیزها خبر ندارند . حتی از قیمت سیب زمینی، تخم مرغ و همین چند قلم قوت لایموت اقشار کم در آمد که با آن گذران زندگی می کنند. به جان خودم اگر سال تا سال خودشان برای خرید رفته باشند. سخت ترین کارشان همان دست گرفتن کیف هایی است که پر کرده اند با اوراق باطله . یکی نیست از سرپرست خانواده ای که مثلن هفتصد هزار تومان حقوق ماهیانه می گیرد بپرسد چگونه از پس مایحتاج اولیه ی زندگی برمی آید .  

  وقتی برای چهار کیلو سیب زمینی پشندی نیمی بیشتر از حقوق روزانه ات را باید پرداخت کنی این یعنی وضع خیلی خراب است و یا باید زیر فشار تورم زایید و یا به راه آقایانی که نه راه راست را انتخاب کردند رفت . که همانا صراط بابک عزیز است !

 « آقا به خدا درد داره یکی از ما بکشه بیرون ! اون خدا بیامرز که سر کوچه شون ارزونی بود گذاشت رفت و ما موندیم این محله های غریب و گرونی ! آقایون از ما بکشید بیرون ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۲۱:۲۱
مهران مهرگان

  بیرون باران می بارد . حساب یک روز دو روز  نیست . این را از صدای ناودانی ها می شود فهمید . شب های بلند زمستان به کندی سپری می شود و این لحظات تنهایی را وقتی کسی حالی از تو نمی پرسد باید یک طوری بگذرانی . گوشی همراهم زنگ می زند . به اسم و شماره ی روی صفحه نگاه می کنم . شماره آشناست ، خیلی نزدیک . بدون جواب گوشی را روی میز می اندازم و صدای زنگ و ویبره اش روی میز آزارم می دهد .

  این روزها کم حوصله شده ام . کلافه و عصبی . اتفاق های کاری و خانوادگی همه و همه تاب و توانم را از من گرفته . یک وقت هایی احساس تنهایی می کنم . انگار نه مادر و خواهری هست و نه برادری . من هم با این حال دل و دماغ سرکشی و به قول معروف " صله ی رحم " را که کلی در موردش تاکید شده را ندارم .

 حتی حوصله همکلام شدن .

خدایا ! این دیگر چه حال خرابی ست که نصیب من کردی . از آنفولانزای مرغی، خوکی، چه می دانم حتی از جنون گاوی هم بدتر است !!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۲
مهران مهرگان

  امروز به این موضوع فکر می کردم من و عیال شور همه چیز را در آورده ایم . او روز تعطیل و غیر تعطیل ندارد و در اولین فرصتی که بین پخت و پز بعد از کار اداری گیر بیاورد با جاروبرقی و دستمال می افتد به جان خانه . این موضوع گاهی بیش از سه بار در هفته رخ می دهد  و این جدا از برنامه های شستشوی توالت و حمام است که گلاب به روی تان آنقدر تمیز و سفید است که می شود با آشپزخانه ی خیلی ها تاخت زد . و خیلی راحت و مصرانه با وسواس های بی جایش می رود روی اعصابم .

  از طرف دیگر مطالعه و وبگردی من هم برای او قابل تحمل نیست . اصلن برایش قابل هضم نیست در کنار کسی که به دنبال هنر و ادبیات است و سرش دائم در میان کتاب و نوشتن است آینده ای آس و پاس خواهد داشت زندگی کند . بنده ی خدا واقعن عذاب می کشد  وقتی گذرمان به خانه دوست و فامیلی بیفتد صاحب خانه و تشکیلات هستند تا چند روز آب خوش از گلوی من پایین نمی رود . چقدر از دست من شاکی و گله مند است خدا می داند . می دانم دل پری دارد .

  خلاصه ما سوای این مثل ایم که می گویند : « خدا در و تخته را با هم جور کرده است » و به جز نکات ریزی و قابل چشم پوشی وجه مشترکی نداریم . و اینکه چطور در کنار هم زندگی می کنیم باید صد سالی تحمل کرد و دید !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۲ ، ۲۲:۰۶
مهران مهرگان

  امروز نازنین همسر بغض اش ترکید و زد زیر گریه . بعد ده دوازده سال کار برای یک سازمان دولتی بصورت قراردادی و حقوق اندک که چیزی کم از حمالی نداشته اوایل امسال بعد از چند مرحله آزمون استخدامی و مصاحبه و قبولی در تمام مراحل و انجام تحقیقات محلی ،همه ی همکاران قراردادی و استخدامی های جدید که در آزمون ها شرکت کرده بودند احکام شان صادر شده و دو هفته است که با عنوان نیروی رسمی مشغول به کار هستند ولی از ابلاغ حکم نازنین همسر خبری نیست . با پرس و جویی که کرده به جواب درستی نرسیده . هر چند خودش حدس هایی در مورد یکی از همکاران فاسدشان که در کمال تعجب به مرکز منتقل شده و با ارتباطی که با دیگر همفکرهای خودش دارد مانع صدور حکم شده است .

  من فکر می کردم فقط اداره ی ما است که هر که دزد باشد و ارباب رجوع را بتواند بدوشد و سرکیسه کند ارتقاء می گیرد . ولی انگار نه بابا آب از ...

+ آدم نمی دونه دردش رو به کی بگه ؟!

+ خدایا خودت به نازنین همسر کمکی کن ! خیلی ناراحته اگه خدای ناکرده استخدام نشه ضربه ی بدی می خوره !

+ خدایا قربون اون مقام و جبروتت هر چیزی رو خواستم دادی ها ولی اون قدر دیر و با زجر و عذاب که مات.ح.ت مون پاره شده !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۲ ، ۲۰:۵۸
مهران مهرگان

 

  آفتاب سر نزده و بوی نان تازه کوچه را پر کرده و انگار مثل یک همراه دوش به دوش من می آید . از کنار چاله ها می گذرم . به نظر می آید کسی سرتاسر کوچه را شخم زده است . گلین خانم هم با خیال کاشت بذر اطلسی کوچه را از سر صبح آبپاشی می کند .

  ماه هنوز در آسمان است . خاطره ای از ذهنم می گذرد . سر به هوا چند گام برمی دارم و سکندری می خورم . همه چیز به یک آن محو می شود . کف دستانم می سوزد . زیر روشنایی چراغ سر در اولین خانه می ایستم . به کف دستانم نگاه می کنم و با ناخن دانه های سیاه شن را از زیر پوست بیرون می کشم . نَمی از خون بیرون می زند .

  راه می افتم . دوباره یادها و خاطره ها هجوم می آورند . این کوچه باغ همیشه مرا افسون می کند و بسیار دلتنگ . دلتنگی ام را نمی توانی بفهمی عزیز ! به همین کوچه قسم که باب آشنایی مان بوده و دفتر خاطرات مان !

  نان ها همه گِلی شده اند . می دانم دوباره با همان لبخند همیشگی مرا برمی گردانی . با من این کار را نکن ! بگذار کمی بیشتر در این کوچه درنگ کنم .

  گلین خانم از پشت سر داد می زند : « هیراد جان ! کجا رفتی ؟ حالت خوبه ؟ خدا بیامرزه نسترن رو ... » و صدایی که محو و کمرنگ می شود . پرچین هایی که در میان شان پیجک دویده انگار مرا تنگ در میان خود می گیرند و سینه ام را می فشارند .

   اُردک های گلین خانم با صدای " کواک کواک " به سمت نان های خیس خورده ی درون چاله های پر از آب می دوند و من هنوز در کوچه و یادها چون غریقی در میان موج دست و پا می زنم .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۲ ، ۰۹:۲۱
مهران مهرگان