از همان لای در پرسید : « جگر و سگندونا تازه ن ؟ »
جواب دادم : « آره مادر تازه ن ... »
گفت : « فکر نمی کنما ... »
یک نگاهی به قد حدود یک و پنجاه سانتی اش که زیر چادرش کوتاهتر هم نشان می داد انداختم و گفتم : « مادر صبح به صبح میارن ، تا ظهر هم نمی مونه ... »
جلوتر آمده بود و کنار یخچال ویترینی ایستاده بود . یک بسته جگر گذاشتم روی ترازو . گفت : « بدین تاریخش رو ببینم ! » من هم دادم دستش . کلی وراندازکرد تا تاریخ تولید را خواند . گفت : « این رو برام عوض کنین ! » عوض کردم . دوباره گذاشتم روی ترازو . قیمت دو هزارو چهار صد تومان را نشان داد . در حالیکه یک تراول پنجاه هزار تومانی به طرفم می گرفت،گفت : « گرونه چهارصد تومنش رو نگیر ! »
گفتم : « مادر قابلی نداره ! اصلن مهمون من ! » ابتدا باقی مانده پولش که یک اسکناس دویستی و چهارتا صدتومانی بود را روی میز گذاشتم . برداشت و شروع به شمارش کرد . گفت : « صد تومنش کمه ! » گفتم : « درسته مادر لطفن دوباره بشمارید ! » دوباره شمرد و بازهم کم آورد . در حالیکه سی و هفت هزار باقی مانده را از دخل جور می کردم گفتم : « مادر یه دویستی و چهارتا صدیه ... » و زیر چشمی می دیدم که شمرد و درست آمد . گفت : « پنج هزاری نداری این که همش شد دو تومنی ! ... »
داشتم ولی از قصد هیجده تا دوهزاری شمردم و یک اسکناس هزاری گذاشتم روی آن و دادم دستش و گفتم : « خدا برکت مادر ! سرمایه دادی !!! »