کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

  روز و هفته و ماه ... راحت بگویم سال بگذرد و تو در جا زده باشی و حتی چند گام به پس رفته باشی، مثل لشکری که در حال عقب نشینی است، شکست خورده است . پس نباید حرف بزنی، بی گپ و گفت . لال و گنگ باید گونه ات را بسپاری به باد سیلی، سیلی نقد . نه حتی به چَک هایی که وعده دار باشد و پنجاه پنجاه . باید بدانی که سزاوار دژخیمی . باید خودت را بدهی به دَم چوب و چماق، آن گونه که استخوان هایت نرم نرم شوند و یا حتی به تیغ برنده ی جلاد .

 ومن سزاوار چنین نرم شدنی هستم و سر باختنی ! ...

لعنت برمن ! بر من که استخوان های نرم شده ام حتی شایسته ی خاک گلدانی نیست که لاله ی سرخی در آن رُسته باشد .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۲
مهران مهرگان

  از همان لای در پرسید : « جگر و سگندونا تازه ن ؟ »

جواب دادم : « آره مادر تازه ن ... »

گفت : « فکر نمی کنما ... »

یک نگاهی به قد حدود یک و پنجاه سانتی اش که زیر چادرش کوتاهتر هم نشان می داد انداختم و گفتم : « مادر صبح به صبح میارن ، تا ظهر هم نمی مونه ... »

جلوتر آمده بود و کنار یخچال ویترینی ایستاده بود . یک بسته جگر گذاشتم روی ترازو . گفت : « بدین تاریخش رو ببینم ! » من هم دادم دستش . کلی وراندازکرد تا تاریخ تولید را خواند . گفت : « این رو برام عوض کنین ! » عوض کردم . دوباره گذاشتم روی ترازو . قیمت دو هزارو چهار صد تومان را نشان داد . در حالیکه یک تراول پنجاه هزار تومانی به طرفم می گرفت،گفت : « گرونه چهارصد تومنش رو نگیر ! »

گفتم : « مادر قابلی نداره ! اصلن مهمون من ! »  ابتدا باقی مانده پولش که یک اسکناس دویستی و چهارتا صدتومانی بود را روی میز گذاشتم . برداشت و شروع به شمارش کرد . گفت : « صد تومنش کمه ! »  گفتم : « درسته مادر لطفن دوباره بشمارید ! » دوباره شمرد و بازهم کم آورد . در حالیکه سی و هفت هزار باقی مانده را از دخل جور می کردم گفتم : « مادر یه دویستی و چهارتا صدیه ... » و زیر چشمی می دیدم که شمرد و درست آمد . گفت : « پنج هزاری نداری این که همش شد دو تومنی ! ... » 

 داشتم ولی از قصد هیجده تا دوهزاری شمردم و یک اسکناس هزاری گذاشتم روی آن و دادم دستش و گفتم : « خدا برکت مادر ! سرمایه دادی !!! »

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۱۴
مهران مهرگان

  امروز به یک اینترنت پر سرعت تر مسلح شدم . اپراتور قبلی کلافه ام کرده بود و عکس و صفحه های سنگین را به زحمت باز می کرد . آپلود و کارهای دیگر که بماند . خلاصه به قول معروف " آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی " . نشسته ام و به عابرانی که می گذرند نگاه می کنم و گه گاه مشتریی راه می اندازم و گاهی هم کتاب و چای و ... و ... 

  چند روزی بود که حال خوشی نداشتم و نگرانی کار و اوضاع بازار بیشتر کلافه ام می کرد و انتظار برای راه افتادن این سیم کارت جدید و استفاده از اینترنت اش مزید علت شده بود . امروز وقتی سرعت کار بالا رفت و توانستم به نتیجه ای که می خواستم برسم حالم بهتر شد . 

   خدایا کرم تو را شکر ! آفتابه لگنش مهیاست خیر و برکتش با شما !

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۳۹
مهران مهرگان

  امروز داشتم به این موضوع فکر می کردم که توی این مدتی که کاسبی را شروع کرده ام هیچ کدام از همسایه هایی که به خاطر باز کردن مغازه ابراز خوشحالی می کردند و می گفتند : « کارمون رو راحت کردی توی این محل یه سوپر مرغ تر و تمیز لازم بود ... »  حتی دو تا تخم  هم از من خرید نکرده اند حالا مرغ پیشکش !!!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۲۶
مهران مهرگان

  هشت جلسه تمام شد . جلساتی که هر روز موقع ناهار و استراحت باید می نشستی پای یک سری مطالب تکراری در مورد بهداشت محیط و بهداشت فردی . البته صد در صد هم بی فایده نبود ولی تجسم کنید چه عذابی کشیدم تا لحظات آخر کلاس و امتحان که سی و پنج سوال داده شده را تیز و بز جواب دادم و زدم به چاک . می پرسید عذاب از چی ؟ باید خدمت تان عرض کنم تجسم کنید سی و اندی زن و مرد را که از صبح در محل کسب و کار بوده اند و آنها را درون یک کلاس مفروش جمع کرده اند . بله مفروش . باید بدون کفش تشریف می بردیم داخل کلاس . کلاسی معطر به بوی گند جوراب . این شامه ی لعنتی هم پر نمی شد و یا ذره ای عادت نمی کرد و بی خیال نمی شد . واقعن عذاب آور بود . شانس آوردیم که هنوز فصل سرد سال است و گرنه واویلا !

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۲۸
مهران مهرگان

   از کلاس بهداشت اصناف که برمی گشتم بعد از چهار ماه رفتم سراغ صاحبخانه ی قبلی . با اکراه و اجبار . وقتی خانه اش را تخلیه کرده بودم به بهانه های مختلف از کلید و چفت در و شیشه ی پنجره و هزار کوفت و زهرمار خانه اش را به اجبار وادار کرده بود تعویض و تعمیر کنم . ناگفته نماند تعدادی از وسایل در مدت سه سالی که من مستاجرش بودم خراب و مستهلک شده بود که وظیفه ام بود و باید تعمیر و تعویض می کردم که به بهترین شکلی که از دستم بر می آمد انجام شان دادم . ولی با این حال راضی نمی شد و هربار باز به یک چیز تازه ایراد می گرفت . مثلن توپی قفل در بالکن را عوض کرده بودم و ایراد گرفته بود که " این چرا کلیدش مثل قبلی اصل نیست ودادی از روی اون درست کردن ."

  امروز وقتی بعد از چند ماه رفتم سراغ مدیر آپارتمان تا حساب و کتاب و تسویه ی من را صادر کند در کمال تعجب دیدم هزینه سیم کشی و چراغ هالوژن اوپن آشپزخانه را که در حدود هشتاد هزار تومان شده بود به حساب من زده است . گفت فرمایش صاحب خانه بوده . در کمال خوش خیالی رفتم سراغ صاحب خانه تا بگویم همانطور که خودت هم خبر داری آن سیم کشی ایراد داشت و برقکار گفته بود: " اگر استفاده نمی کنی بی خیال شو خیلی کار می بره و باید کامل سیم کشی بشه " . اما در کمال ناباوری آقای صاحب خانه گفت : " سالم تحویل دادم ، سالم تحویل می گیرم . من که نباید از جیب خودم خرج کنم ... "

  خلاصه هر چه عجز و لابه کردم راه به جایی نبرد . گفتم من راضی نیستم چیزی که به پای من نبوده را هزینه اش را من پرداخت کنم گفت : " راضی نباش ! به من ربطی نداره ... " خلاصه از پانصد هزار تومان پولی که گرو نگه داشته بود با حساب خودش شصت هزار دست مرا می گرفت که آن را هم در میان جر و بحث آخر کار به زور گرفتم و آمدم بیرون . اما کارد می زدی خونم در نمی آمد . راست می گویند " مرغ هرچه چاق تر ماتحتش تنگ تر " .تازه داشت منت می گذاشت که من پول ودیعه ات را زود داده ام و باید شش ماه علافت می کردم .

  در راه صاحب خانه قبلی را با صاحب خانه ی فعلی مقایسه می کردم . این آقای که الان خانه اش دست من است موقع تحویل خانه یک کارتن انواع شیرآلات نو تحویلم داد و گفت : " اگه دوست داشتی شیرآلاتی که را که فکر می کنی ایراد دارن عوض کن و ...  هزارو یک عزت و احترام ." در حالیکه کارمندی بیش نیست و آقآآآآآآآآآآآآآ ی قبلی از متمول های شهر تشریف دارند !!!!

+ ببخشید خیلی زر زدم . آخه اون هشتاد هزار تومن پول زور بود . تا قیام قیامت راضی نخواهم بود .

+ :" به درک بی عرضه ! "

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۹
مهران مهرگان

  پالتوی چرم آبی سیر تنش بود با شال و کیف همرنگ . در را آرام رها کرد و با ساک خرید چرخدارش چند قدم جلوتر آمد . بعد تعارف های معمول کاتالوگی را به طرفم گرفت و شروع کرد به معرفی برندی از کنسرو ماهی تن . از مزایای ماهی گفت و از کیفیت محصول و هزار و یک تعریف دیگر . به پوشش و سن و سالش نمی خورد که ویزیتور باشد و خودش هم در توضیحاتش اشاره کرد که " کارخانه مون " . وقتی که از کیفیت و وزن محصول می گفت چند کالای مشابه را نام بردم که با کیفیت و پر فروش بودند . گفت : « محصول ما چیزی از اون ها کم نداره ... »  و نمونه ای از کنسرو را از ساکش بیرون آورد و گفت : « صد و هشتاد گرم وزن خالصشه و با قوطی دویست و بیست و پنج گرمه » و به سمت ترازوی دیجیتال مغازه برگشت و کنسرو را به روی کفه ی آن گذاشت . نمایشگر عدد دویست را نشان داد . من از این سوتی خانم شرمم شد ولی او ول کن معامله نبود و بعد از آن شروع به آوردن دلایلی در خصوص نامیزان بودن ترازوی ما ارائه داد که خنده دار بود .

هنوز از یاد آوری این حرفش که می گفت : « ترازوی شما به دقت ترازوی کارخانه ما نیست » خنده که بماند لجم می گیرد .

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۳۰
مهران مهرگان

  دلم می خواهد امشب زودتر تعطیل کنم . بزنم بیرون و چند خیابان که از محل کسب دور شدم از قالب یک مرغ فروش بیرون بیایم و بروم درون قالب یک آدم کتابخوار و خودم را سراسیمه برسانم به نزدیکترین شهر کتاب ... انگار یک چیزهایی ناخواسته از سر و صورتم پیدا شده . مشتری که الان راهی اش کردم وقتی دوتا مرغ درشت و چاق خواست و دید دستگاه برش ندارم و گفتم با چاقو خُرد می کنم  پیش خودش فکر کرد این که پشت لب تاپ نشسته و در حال تایپ کردنِ مال این حرف ها نیست و به یک مرغ راضی شد و آن را هم اجازه نداد خُرد کنم و همانطور برداشت و برد ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۸
مهران مهرگان

  زن مسنی بود . با موهای یکدست سفید و صاف که از زیر روسری بیرون افتاده بود . تن صدایش بلند بود و اخمی به صورت داشت، صورتی که نیمی از آن پشت قالب عینک کائوچویی اش پنهان بود. کسب و کار جدید را تبریک گفت و آرزوی رزق و روزی فراوان کرد و صحبت ها کشید به مشتری مداری و اخلاق خوش و رابطه حسنه با همسایگان و بعد از آن یکسره به غیبت در مورد جوان صاحب سوپر مارکتی که همچراغ مان بود و منی که تازه این جا کاسبی راه انداخته بودم شناخت درستی از او نداشتم . سفارشش را که انجام دادم دست بردار نبود . از نوه ی مهندس اش گفت ، از هزینه ی درمان و کار را کشاند به نسیه و حساب دفتری . و در پایان سوپری همسایه به این دلیل که از فروش نسیه ی برنج خودداری کرده بود برچسب بیشعوری و دهاتی بودن خورد .

خدا آخر عاقبت مرا ختم به خیر کند !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۸
مهران مهرگان

  سلام !... همین جوری دلم خواست سلام کنم . خیلی وقت است که ننوشته ام . یعنی فرصت نمی شد . داشتم یک کار جدید را شروع می کردم . یک کاری که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم . به قول بچه یهویی شد . یک بنده ی خدایی دید که بیکارم و طبق معمول هشتم گره ی نه ، هُلم داد تو این کار و دستم را بند کرد . حالا سر صبح پشت میز نشستم و یک فکرم به روزنامه ی توقیف شده ی آسمان است که تازه از آن خوشم آمده بود و یک فکرم به محموله ی مرغ تازه ای ست تا یک ساعت دیگر از راه می رسد و باید چاقو دست بگیرم و کار مشتری ها را راه بیندازم . در حال تایپ ام که خانم میانسالی وارد  می شود و تخم مرغ محلی می خواهد . ساکن محل است و عذرخواهی می کند و می گوید که پول کم همراه دارد و به همان مقدار تخم مرغ به او بدهم . می گویم هر تعداد که دوست دارد بر دارد و با تعارف های معمول راهی اش می کنم . الهی به امید تو ! کار امروز را شروع می کنم . با نیم نگاهی به روی میز کار خنده ام می گیرد . یک گوشه لب تاپ و کتاب و دفتر و دستک ، یک سمت چاقو و ساطور و مصقل و ...  برای کسی که وارد مرغ فروشی شود فکر می کنم قیافه و کارهایم مضحک تر از همه باشد وقتی ببیند با یک فنجان قهوه ی تازه دم از پستوی مغازه در حال بیرون آمدن هستم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۲
مهران مهرگان