باید بروم سراغش . باید بپرسم . نه ! نمی شود . به چه بهانه ای از او با آن قیافه ی خفن اش بپرسم اوضاع کاسبی ات چطور است .
بارها دیده ام . با چشم های خودم . سرش شلوغ است . ساعت کاری آن ها بعد از ما شروع می شود . وقتی من و سوپری بغل دستی ام مصطفی برای ناهار و استراحت می رویم . نانوایی نبش کوچه هم موقع ظهر پخت ندارد و محل خلوت است .
ابزار کارش یک خط تلفن است که حتم دارم اعتباری است و هر وقت اراده کند می اندازد دور و یک شماره جدید می زند تنگ گوشی اش . چند روزی اذیت می شود و چند تایی سرگردان . اما مشتری ها آنقدر پر و پا قرص محتاج اند که دوباره می آیند سراغش . حتی اگر آب شود و برود زیر خاک .
مشتری هایش درد را به درد بی درمان دیگری می سپارند . باید سر حرف را یک طوری باز کنم . باید بپرسم اوضاع کاسبی اش چطور است . باید کمی بیشتر زاغ سیاه شان را چوب بزنم . نه ! شاید این کفری اش بکند . باید دل را به دریا بزنم . می دانم پسر مالک مغازه ام ساقی مواد است . باید بپرسم اوضاع کاسبی اش چطور است .
اما هربار آن چهره زرد و دهان بی دندانش را پشت پنجره مشرف به خیابان می بینم بی اختیار فراموش می کنم . سلامتی متاع گران بهایی است که با هیچ سرمایه ای نمی توان تاخت زد .
نه ! دیگر نمی پرسم . باید سرم به کاسبی خودم باشد . باید کاسبی کرد . کاسب حبیب خداست !
*