کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

  جلوی مغازه ی میوه فروشی سیامک ایستاده بودیم. سیامک داخل مغازه مشغول جا به جا کردن میوه ها بود و من و آقا حنانِ شاطر مشغول گپ و گفت درباره ی آب و هوا . فی المجلس نمِ بارانی بود و سوز خفیفی . در همین حین علی مول پا برهنه دوید وسط صحبت ما و پرسید : « آقا مهران آشغال گوشت نداری برای سگ هام ببرم ؟ » جوابم منفی بود و سرد . به اصطلاح خواستم که شر را کم کند و با آن قیافه ی تابلو و حسن شهرتی! که داشت کنار ما نماند تا به جرم خرید و فروش مواد دستگیرمان نکرده اند. اما سریش شد و ماند .نمی دانم کجای صحبت مان بودیم که علی مول گفت :« مهران! تازگی ها یک چیزی کشف کردم .»

ـ به به ! زیر خاکی نباشه ؟!

ـ نه بابا می دونی چیه می خوام بگم این حاجی، اربابت، بدجوری اسیر کمر به پایین خودشه ...

گفتم: « بی خیال ما را چه به این حرف ها » و سریع راهم را گرفتم و آمدم سمت مغازه ی خودمان . می دانستم اگر تایید و یا تکذیب کنم در هر دو صورت چیزی نمی گذشت و حاجی از این حرف ها مطلع می شد . چون آقا حنان کسی نبود که حرف در دهانش بماند. و هیچکدام نمی دانستند که من بیچاره در معرض شنود چه دل و قلوه دادن های تلفنی از این به اصطلاح حاجی هستم ونیازی نیست کسی از این فنچ بازی های او برای من خبر بیاورد !...

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۴
مهران مهرگان

   جلوی آینه ی قدی ایستاده بودم . کنار در ورودی . جایی که آینه ی تمام قدمان نصب شده روی دیواره ی یخچال . از آنجا قشنگ می شود آمد و شد مشتری های سوپری بغل دستی را زیر نظر گرفت. چیزی که امروز جلب توجه می کرد جوان هایی بودند که برای خرید می آمدند. کسانی که از سن و سال چیپس و پفک خوردن شان گذشته بود همگی با یک ساک دستی پر چیپس و ماست و تنقلات بیرون می آمدند. یادم افتاد فردا تعطیل است و خلق الله تدارک فردا را می بینند. خودم هم امروز تعدادی مرغ را برای مشتری ها به شکل کبابی خرد کرده بودم و هیچکدام ابایی نداشتند که بگویند بساط شادخواری شان به راه است و بسیار راضی از تعطیلات چند روزه ی آخر هفته که باعث می شد با دوستان و خانواده دور هم جمع باشند.با اینکه مثل بازرگانی بودم که کشتی هایش غرق شده و به فکر بدهکاری هایم بودم و بغ کرده، اما بالاجبار به این نتیجه رسیدم با این همه دور هم بودن ها و مجالس شادخواری ما ملت شاد و بی غمی هستیم ...

 واقعن ما ملت شاد و بی غمی هستیم ؟! دور از جان جنابعالی !

.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۷
مهران مهرگان

  من هم بین همه پیامبرها جرجیس را انتخاب کردم . منظورم زبان روسی است . کسی دور و اطراف ام نیست که دو تا راهنمایی از او بگیریم . الان که دارم همبرگر سرخ می کنم به این فکر می کنم که یاد گرفتن دستور و قواعد این زبان حتی سخت تر از آن است که آدم گرسنه در انتظار آب شدن یخ یک بسته همبرگر منجمد بماند .

  لعنتی چه مصیبتی شد. گرسنگی باعث شد که زودتر از موعد دست بکار شوم و بیافتم به جان همبرگرها . یکی نیست به این شرکت تولید کننده بگوید چه عیبی داشت لابه لای همبرگرها از ورقه ی پلاستیکی استفاده می کردید . تمام کاغذها چسبید به جان همبرگرها. باید تکه های کوچک کاغذ را یکی یکی از آن جدا کنم . خدایا خودت صبر بده ! 

.

.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۵
مهران مهرگان

  باز هم انگار دولت روغن ریخته را نذر مسجد کرده است . با امروز سه چهار روزی است که از کاسبی درست و حسابی خبری نیست . به عوض آن تا دل تان بخواهد برای همسایه ها مرغ های یخی ـ منجمد ـ خُرد کرده ام .

   با وسواسی که دارم ابتدا به تاریخ تولیدشان نگاه می کنم . طولانی ترین زمان ماندگاری درج شده دوازده ماه است.بعضی بسته ها چند روزی فرصت دارند و این آخری که خانم بی بضاعت همسایه آورده بود چند روزی هم از تاریخ انقضاءش گذشته بود. بو کردم و به رنگ و روی مرغک بی نوا نگاه انداختم . ظاهرا که سالم بود . برایش کبابی خرد کردم و دادم دستش . خواست دستمزدی بدهد که قبول نکردم . تشکر کرد و در حالیکه مثل همیشه چشم دوخته بود به سرامیک های کف مغازه بیرون رفت. وقتی رفت هنوز داشتم زیر لب وراد وقیحه می خواندم . و شفای عاجل به حال نذر کنندگان و آرزوی سلامتی برای مصرف کننده ی بینوایی که باید این موادغذایی بی کیفیت را سر سفره می برد !

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۵
مهران مهرگان

   امروز نوزدهم بود. البته هنوز هم هست، تا دقایقی دیگر . امروز دست و پنجه نرم کردن مان با مرغ ها یک ساله شد . کاسبی بخور و نمیری که با هر شرایطی بود ادامه پیدا کرد و رسید به یک سالگی . هرچند بارها خیال رها کردن این کار را داشتم و هنوز هم دارم . اما اندک زمان و محیطی که برای مطالعه دارم را دوست ندارم از دست بدهم . لا به لای کاسبی از فرصت استفاده می کنم و سعی می کنم به آدم ها توجه بیشتری داشته باشم . به قیافه و نحوه ی کار و بارشان و اگر گپ و گفتی حاصل شد از طرز نگاه شان به زندگی و دنیا آگاه شوم . سعی فراوانی دارم که از کنج عزلت خودم را بکشم بیرون . نه اینکه خواننده این سطور فکر کند که ته چاه چله نشسته ام، نه ! باید بگویم سخت از آن افسردگی و خموشی و دوری از دیگران است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۷
مهران مهرگان
دوباره عزمم را جزم کرده ام برای آموختن زبان دوم ، نمی دانم شاید سوم . عجیب عاشق زبان و ادبیات کشور آقای پوتین شده ام . خیلی دوست دارم در حد امکان از این زبان سر در بیاورم و منابعی را از این زبان بخوانم . روس ها ادبیات غنی و پرباری دارند و وسوسه خواندن به زبان روسی امانم را بریده . نمی دانم چند وقت زمان ببرد تا بتوانم خودم گلیمم را از آب بیرون بکشم . چون تنها اتکایم بعد از خدا به کتاب ها و منابع صوتی ست که توانسته ام جمع و جور کنم و استاد و راهنمایی ندارم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۷
مهران مهرگان
مثانه که پر می شود انگار چشم کور و گوش کر می شود . نه، می شنوی . نه، می بینی و نه درک درستی از موقعیتی که در آن هستی داری . مغز فرمان های غیر محتاطانه می دهد و دنبال راه گریز می گردی . راهی برای رهایی. راهی برای تخیله ی باری که می تواند با فشاری که این بار نه بر دوش و گُرده، بلکه به زیر شکم وارد می کند آزاری چون آتش جهنم را پیش چشم نمایان کند.« و این بلایی ست که بر مومنین و مومناتی که در فصل سرد ناپرهیزی کرده و در خوردن مایعات و غذایی که طبع سرد دارند زیاده روی می کنند . باشد که با دیدن مستراح ـ گلاب به روی تان ـ رستگار شوند. آنان که نمی یابند آن را از گناهکارانند. باشد با تنبانی آلوده در میان جمع محشور شوند برای عبرت آیندگان ... »
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۹
مهران مهرگان

  برای خرید چند کیلو انار به میوه فروشی همسایه رفتم . سیامک با آن چشم های حیض و موذی اش پشت ترازو نشسته بود. با ورود من زن جوان سبزه رویی که آشنا بود به آرامی سلام داد و خارج شد . نزدیک تر که شدم لبخندی هم به آن صورت ناخوشایندش که از زیر گوش سمت چپ اش اثر سوختگی کهنه ای هم نمایان بود نشست . هنوز سلامم کنار علیک اش ننشسته بود که گفت: « لامصّب1 خیلی حشریه ولی تنش مثل این سیاهِ » و با دست به گوشی نوک مدادی اش که کنار ترازو بود اشاره کرد .

  پوزخندی به اعتراض زدم . اما انگار برداشت دیگری کرد . گفت : « باورت نمی شه ولی لخت مادر زاد دیدمش ... » و حواسم رفت پی خانوده ای که مستاجرمان بودند و  دخترکی که چند سالی از روزهای کودکی اش در حیاط خانه ی ما گذشته بود. واین طور که خبر داشتم اسیر شوهری معتاد شده و زندگی اش از هم پاشیده بود.

  دیدن کسی همچون طعمه در نگاه آزمند دیگران سخت و چندش آور است ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۶
مهران مهرگان
اول صبح چهار پنج تا پیامک پشت سر هم از راه رسید . از این پیامک های ناخواسته ی تبلیغاتی و مسابقه . مثل این پیر زن های ته کوچه که از دست پسر بچه های پا به توپ عزازیل کفری می شوند،جوش آوردم و دودمان اُپراتور و سازنده و پردازنده اش را به ناسزا بستم . چهار پنج دقیقه ای زمان برد تا یکی یکی برای شان پاسخ Laghv, LAGHV KVAP,LAGHV را بفرستم . هر کدام یک مدل . و دوباره پشت بند هم سه چهار جواب موفقیت آمیز بودن درخواست لغو از راه رسید. بعد از اتمام کار وقتی مانده ی اعتبارم را چک کردم متوجه شدم ششصد تومان از اعتبارم کسر شده !! نزدیک ترین گمان که به ذهنم رسید این بود که باید پیامد این مسابقه هایی باشد که در هیچکدام شرکت نکرده ام . واقعن مانده ام به کجا و چه کسی باید از شر این دزدی ها در روز روشن شکایت کرد !!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۵
مهران مهرگان
در کلاس های شبانه با هم بودیم . از شهرستان دوری می آمد. بعد از سال ها بی خبری خیلی اتفاقی او را در محل دیدم. در آن سال ها هر دو برای گرفتن دیپلم تلاش می کردیم . درس و مدرکی که باید راه گشای ادامه ی زندگی مان می شد و برای من نشد . نه اینکه مدرک داشتم و بی کار ماندم ، نه ! بلکه در میان آن سال های بی پناهی و افسردگی و نداشتن اعتماد به نفس هیچ یک از راه هایی که پا در آن گذاشته بودم منتهی به هدف و سرانجامی مشخص نشد و دست و پا زدن های بی هدف در زندگی فقط توانست مرا در روی آب نگه دارد و مانع از غرق شدنم در دریای حوادث زندگی شود .   او از محل کار اولش بازنشست شده بود و دنبال کار دوم بود و این موضوع را پیش کشید که در این مدت بی کار نمانده و همیشه به فکرعشق سال های جوانی اش ـ حفاری غیر مجاز ـ بوده است . از من سوال کرد : " درویشِ " معتمدی برای نوشتن باطل السحر و دعا سراغ نداری ؟»  تا مدتی هاج و واج نگاهش کردم . نفهمیده بودم منظورش چیست و به چه کارش می آید . وقتی جواب منفی ام را شنید شروع کرد به تعریف حوادث عجیب و غریبی که در حین حفاری به سرشان آمده بود . باران های ناگهانی ، صداهای عجیب و غریب و ظهور اشباح و ... بعد رفتن اش هنوز به قصه هایش فکر می کنم . به آدم که به هر طریقی می خواهند به پول و ثروت برسند ... پول و ثروت ... قدرت ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۹
مهران مهرگان