کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

از یاد می برم . مطالبی را که می خواهم به روی کاغذ بیاورم از یاد می برم . بعد از اینکه قلم و دفتر را مقابلم باز می کنم . نمی دانم و به یاد نمی آورم که درباره ی چه چیزی تصمیم داشته ام بنویسم .   دفتر و خودکار را کناری رها می کنم و می روم سراغ فرچه و خمیر ریش ـ خانم ها از این قاعده و خدمت سربازی خدا را شکر معاف اند ـ ریش چهار پنج روزه ام بدجوری آزار دهنده شده و خارش اش عصبی می کند. بعد از اصلاح احساس سبکی می کنم . می نشینم پشت میز ناهارخوری و به کارهایی که امروز انجام داده ام فکر می کنم . بهترین آن ها خرید کتاب بوده . از شهر کتاب . یک کتاب از پاتریک مودیانو و دیگری تنگسیر صادق چوبک .   سعی می کنم با این فکرهای خوب از شر فکرهای مزاحم خلاصی پیدا کنم . اما گهگاه سر و کله ی مزاحم ها پیدا می شود . بدهی ، قسط های عقب افتاده، و ...   امروز در بین افکار پلیدی که به ذهنم خطور کرده بود یکی از همه بدتر بود . و آن چیزی نبود جز فکر بیهودگی نوشتن . به یکباره احساس پوچی به من دست داد . فکر کردم کاری به پوچی نوشتن در روی زمین وجود ندارد . و این اراجیف چرا اینجا و آنجا نوشته می شود ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۰
مهران مهرگان
امروز از پدرم برای پسرم حرف زدم . این اولین بار بود. بغض راه گلویم را گرفت و اشک توی چشمانم حلقه زد . همه چیز از یک موسیقی محلی که از رادیو پخش می شد شروع شد . موسیقی بلوچی . به او توضیح دادم این موسیقی که می شنود مربوط به استان سیستان و بلوچستان است . مرکز آن زاهدان است و در ادامه ی گفته هایم رسیدم به شهر چابهار .شهری که با خاطره ای تلخ از آن وداع کردیم .   به او توضیح دادم که پدرم راننده بوده . راننده ماشین های سنگین . پسرم وسایل نقلیه را خیلی دوست دارد و عاشق موتور سیکلت و ماشین است . وقتی توضیح می دهم پدر بزرگ اش راننده ی ماهر جرثقیل بوده و حرفه ای، نیشش باز می شود و با تعجب می پرسد: « واقعن ؟! »ـ این واقعن گفتن یک جور تکیه کلامش شده ـ و ادامه ی حرف هایم را با اشتیاق گوش می دهد .  از فکر اینکه پسرم هیچگاه پدر بزرگش را ندید بیشتر نارحت می شوم . سعی می کنم به صحبت هایم ادامه ندهم . و زودتر او را به مدرسه رسانده و از شر این بغض لعنتی که گلویم را می فشارد راحت شوم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۷
مهران مهرگان
مادرم همیشه نصیحت می کرد : « پسر! یه کم پول هاتو پس انداز کن برا خودت رخت و لباس بخر. چیه این کاغذا دور و برت جمع کردی ؟!می ترسم سر تو هم مثل داییت هوا بیاد . کمتر بخون اینارو ... »  آره امروز داشتم توی آینه ی قدی به سر وضعم نگاه می کردم . شدم به قول " ممو گلی " مثل هام لِس های آمریکایی . مثل بی خانمان های دوره گرد. شلوار جینی که سه ماه پیش خریدم هنوز توی تن ام است و تا به حال آن را نشسته ام. امروز هم وقتی گذرم به سمت شهر کتاب افتاد وسوسه امان ام را برید. پولی را که برای آرایشگاه کنار گذاشته بودم تا سر و صورتی صفا بدهم دادم و کتاب خریدم . یک کتاب از جعفر مدرس صادقی به اسم " بیژن و منیژه ".باز برسم خانه عیال می گوید : « سلام هپلی ! »
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۵۰
مهران مهرگان
سر صبح از خانه زدم بیرون . به کارهای اول صبحم رسیدم و به خانه برگشتم . حس می کردم که سال هاست به حمام نرفته ام و تمام تنم آب آب می کرد. بخصوص سرم که به خارش افتاده بود. به همین بهانه می توانستم از فرصت استفاده کرده بعد از حمام درون کتابخانه چشم بگردانم و از خیل کتاب های نخوانده یکی را جدا کنم و به محل کار ببرم . قرعه به نام هشام مطر افتاد و " در کشور مردان " که در پس زمینه ی قهوه ای رنگ روی جلد تصویری از معمر قذافی خدا بیامرز پیدا بود و در زیر آن عکس روشن و برجسته ای از دو دست که به سوی هم دراز شده بود . ظاهرا یکی دست کودک و دیگری زن . همیشه آغاز و انجام سران حکومت و صاحبان قدرت فکری ام کرده است . با اینکه می دانند این دنیا به کسی وفا نکرده اما با این حال سخت به آن وفادارند و دل نمی کنند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۰۴:۴۲
مهران مهرگان
مردک حوصله ام را سر می برد ـ کارفرمای ام را می گویم ـ از خواسته اش چیزی نمی فهمم . مجبورم به دیالوگی ناخواسته و کلافه کننده . یک لقمه نان است هزار ادا و اصول . رفته رفته شب از راه رسیده و پایان کار است . در تردیدم که بمانم در خلوت چیزی بنویسم یا به سمت خانه راه بیافتم. مسیری طولانی را باید پیاده روی کنم. پیاده روی در شب دوست داشتنی است . بخصوص جیب پرپیمانه ای داشته باشی و ویترین ها را تماشا کنی و گهگاه خریدی و اگر بخت یار بود مقابل کتابفروشی باشی و چند جلد کتاب بخری . آه! خواندن یگانه افیونی ست که بدان گرفتارم !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۷
مهران مهرگان
« یک ایرانی فارسی زبان بزرگ ترین لغت نامه ی عربی را نوشته است .»این جمله از آن رئیس جمهور است . در سخنرانی همایش فارابی . که به صورت زنده پخش می شود. آقای رئیس جمهور قشنگ و زیبا صحبت می کند. و امیدوار کننده . انگار همه ی مسئولین فهمیده اند ما به امید زنده ایم . امید واهی ! ...و این امیدواری چه طولانی شده است. انگار از این همه سخت جانی مان و این همه انتظار برای فرجی در آبادانی شگفت زده و مبهوت نشده ایم .  حضار گهگاه در پایان جملات بازهم بگویم شیرین و امیدوارکننده کف می زنند . من کف زدن و شادی را دوست دارم . هر چند سال هاست که به آدم غمگینی تبدیل شده ام و دیگر به یاد نمی آورم آخرین بارکجا و چه وقت از ته دل خندیده ام اما در عمق وجودم شادی را دوست دارم . البته سر و صدای زیاد خسته و عصبی ام می کند.   پشت میز کارم نشسته ام . شبکه ی خبر بی وقفه و گزینشی اخبار و حوادث دلخراش و جنگ را روی آنتن می فرستد. قتل ، غارت، عملیات انتحاری، جهادی ... القاعده، داعش و ...  کانال را عوض می کنم . بازهم ... و بازهم . غمگین و بی حوصله ام . انگار جنگ تمامی ندارد . تلویزیون را خاموش می کنم و پناه می آورم به دفتر یادداشت و خودکارم . می نویسم تا کمی سبک شوم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۳
مهران مهرگان
پای گاز ایستاده ام . بالای سر سیب زمینی هایی که میان حباب های روغن داغ شناورند. در کنار ماهیتابه ی سیب زمینی دو قوطی ماهی تن هم درون قابلمه ی کوچکی که تا کمر پر از آب کرده ام غوطه خورده اند . روی قوطی نوشته باید قبل از مصرف بیست دقیقه در آب جوشاند شود . اطاعت امر می کنم . به خاطر ترس از مسمومیت و مثل گربه ای که بالای سر تُنگ ماهی ایستاده باشد چشم می دوزم به ماهی ها . در شان آسان باز شو است می ترسم در حرارت بالا بترکند.   صدای عادل توی هال پیچیده . بازی فینال را گزارش می کند . بین کره و استرالیای میزبان . در بین کره ای ها اسم یکی شان عجیب روی مغزم است . وقتی عادل " چادوری" " چادوری " می کند فکر می کنم کسی با چادر داخل زمین شده و پا به توپ و با سرعت مهار نشدنی در حال حمله به سمت دروازه استرالیاست . در بین فریادهای عادل در دقیقه ی نود و یک کره گل مساوی را می زند و کار می کشد به وقت های اضافه .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۳
مهران مهرگان
امروز به این فکر می کردم الان دو سه ماه از خرید تنها شلوارم می گذرد . شلوار جینی که در این مدت از ترس اینکه شب تا صبح خشک نشود آن را به دست عیال نسپرده ام . در عجب ام که در این مدت جناب همسر هم به شلوار زبان بسته گیر نداده و راهی ماشین لباس شویی اش نکرده است ..انگار او هم به این موضوع ایمان دارد که هنوز شلوارم من مادر مرده دو تا نشده ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۹
مهران مهرگان
باران پراکنده ای مشغول باریدن است . امروز ماشین ام را شسته بودم . اما چند ساعتی بیرون از پارکینگ و زیر باران ماند . در پارکینگ خراب شده و امکان داخل آوردن ماشین را نداشتم . از فرصتی که پیش آمد و هنگام ورود یکی از همسایه ها از در شرقی خودم را رساندم و از ریموت او برای باز کردن در استفاده کردم و مرکب ام را داخل حیاط آورده و از زیر باران خلاص اش کردم . حیوان زبان بسته اگر تا صبح زیر باران می ماند سرما می خورد ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۱
مهران مهرگان
همیشه و همه وقت نمی شود از اتفاق های روزانه نوشت . گرفتاری های خانوادگی و عاطفی که گریبانگیر آدم می شود . سختی های متعددی که بر سر آدم آوار می شود . لحظه های تردید برای تصمیم گیری برای ادامه دادن و رها کردن دمار از روزگار آدم در می آورد .حس می کنم چشم های نامحرمی این نوشته ها را خوانده و پوزخند زده است . در حین نوشتن مطلب هستم که صدای رسیدن پیامک از جا می جهاندم .پیش خودم فکر می کنم چه کسی برای ام نیمه شب پیامک فرستاده ؟ این روزها پیامک های تبلیغاتی اعصابم را خُرد کرده است . با این حال پیام را باز می کنم . باز هم پیامکی ناخواسته . AFC 2015. قلعه نویی : + تیم پشتبانی کی روش افکار ناپاکی دارد !+ چطور نتیجه برانکو حماسه نشد و او را خیانتکار کردند !و الی آخر ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۷
مهران مهرگان