کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

 

  مدت هاست که به کارم در مرغ فروشی فکر می کنم . به اصطلاحاتی که بین مشتری و من فروشنده رد و بدل می شود . به کلماتی که گاه عرق شرم به پیشانی ام می نشاند و خجالت زده ام می کند و گاه ... لعنت خدا بر شیطان وسوسه کننده !. پیش خودم فکر می کردم ای کاش ارشاد یک فکری هم به حال این صنف می کرد. مثل کتاب هایی که ماه ها در ممیزی خاک می خورد و با اصلاحیه و هزار فوت و فن سر آخر پاک و مطهر و شسته رفته بیرون می آید. کاش گفته ی مشتری های ما را هم اصلاح می کرد تا ما از صبح تا شب از همشیره ها  نشنویم : 

ـ «آقا مهران رون تازه داری ؟ ... آقا سینه کبابی برام درست کن ! ... آقا دو تا رون به من بدید ... آقا سینه هاش درشت باشن ، اینا ریزه ... آقا جیگر داری ؟ ... آقا به من دل بدید لطفن ! ... آقا سینه رو برام قاچش کن ! ...»   

و یا این آخری که خانمی سفارش خروس داده بود و روز بعد که برای بردنش آمد گیر داده بود و سوال می کرد : « آقا از کجا معلوم می شه این خروسه ؟ » و من بیچاره با هر لطایف الحیلی بود دست به سرش کرده و در جواب گفتم : « خانم یه عمر کارمون همینه . باید کار کرده باشی تا بشناسی ! »

و گاه برق شیطنتی که با چشم و ابرو بالا انداختن مشتری طناز همراه است ... و باز به خدا پناه می برم از شر شیطان وسوسه کننده ... . واقعن باید مهربان همسر نگران حال من باشد و نسخه ی جامع و کاملی برای احوال روحی روانی من بپیچد . تا ببینیم ارشاد محترم چه فکری به حال این صنف می کند .

فکر می کنم با این اوصاف تمام جواز کسب های این صنف خمیر شود !

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۵
مهران مهرگان

   سرم پایین بود و در عالم داستان گم شده بودم . ذهنم درگیر جاگزینی واژه و لغت ها بود و با مداد حاصل کار ترجمه را روی کاغذ می آوردم . به خودم که آمدم ناگاه مشتری بالای سرم بود و با دیدنش سعی کردم خیلی آرام یک فرود از دنیایی به دنیای دیگر را در مقابلش به نمایش بگذارم . اما انگار موفق نبودم . یک نگاهی به ویترین یخچال انداخت و یک نگاه به متن غیر فارسی روی میز و بعد پرسید : « ترجمه می کنی ؟ » با یک حال بدی جواب دادم : « آره! » پرسید : « مگه بلدی ؟! »...  و با اصرار خواست که جمله ای را برایش همانجا ترجمه کنم ...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۳:۳۰
مهران مهرگان