بوی عطر و ادکلن اش جلوتر از خودش آمد و بعد صدای خوش آهنگ پاشنه ها بر روی سرامیک . چاقو را روی تخته کار گذاشته و به سمت صدا برگشتم . به یقین ایستادن و هنرنمایی روی آن پاشنه های باریک و بلند فقط از پس یک آکروبات باز بر می آمد نه یک خانم مسن که روسری اش لغزیده بود روی شانه ها و انگار یاد جوانی ها و دلبری هایش را کرده بود .
بی مقدمه گفت : « یک هفته مسافرت بودم تموم مرغای داخل فریزر رو پسرم ریخته جلوی سگ اش . وای که چقدر جوونای امروز تنبل ان ! » ... « سلام آقا مهران ! ببخشید . بردیا کلافه ام کرده . یک مرغ کبابی ، دو تا رو هم هشت تیکه برام خُرد کنید . برای " آی وِن " هم اگه آشغال گوشت دارید بذارید ... »
زن که چادر مندرس و بور شده ای روی سر داشت ، رو گرفت و آرام در حالیکه سفارش اش را زیر چادر پنهان می کرد ، رفت بیرون . از شرم پول خرد باقیمانده اش هم روی میز جا ماند .
یادم نمی آمد تا به حال مرغ خریده باشد و یا بیشتر از پنج عدد تخم مرغ . نوک بال و تیره ی پشت مرغ جمع می کردم برای اش . می گفت : « با همین ها برای بچه ها سوپ و آبگوشت درست می کنم .... »
و باز صدایی که دیگر خوش آهنگی اش را از دست داده بود و آرام آرام دور می شد .