کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

  بوی عطر و ادکلن اش جلوتر از خودش آمد و بعد صدای خوش آهنگ پاشنه ها بر روی سرامیک . چاقو را روی تخته کار گذاشته و به سمت صدا برگشتم . به یقین ایستادن و هنرنمایی روی آن پاشنه های باریک و بلند فقط از پس یک آکروبات باز بر  می آمد نه یک خانم مسن که روسری اش لغزیده بود روی شانه ها و انگار یاد جوانی ها و دلبری هایش را کرده بود .

  بی مقدمه گفت : « یک هفته مسافرت بودم تموم مرغای داخل فریزر رو پسرم ریخته جلوی سگ اش . وای که چقدر جوونای امروز تنبل ان ! » ... « سلام آقا مهران ! ببخشید . بردیا کلافه ام کرده . یک مرغ کبابی ، دو تا رو هم هشت تیکه برام خُرد کنید . برای " آی وِن " هم اگه آشغال گوشت دارید بذارید ... »

  زن که چادر مندرس و بور شده ای روی سر داشت ، رو گرفت و آرام در حالیکه سفارش اش را زیر چادر پنهان می کرد ، رفت بیرون . از شرم پول خرد باقیمانده اش هم روی میز جا ماند . 

  یادم نمی آمد تا به حال مرغ خریده باشد و یا بیشتر از پنج عدد تخم مرغ . نوک بال و تیره ی پشت مرغ جمع می کردم برای اش . می گفت : « با همین ها برای بچه ها سوپ و آبگوشت درست می کنم .... »

 و باز صدایی که دیگر خوش آهنگی اش را از دست داده بود و آرام آرام دور می شد .

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۳
مهران مهرگان

  متوجه حضورش نشده بودم . در بسته بود و کولر گازی روشن . شکمم را به خنکای سینک ظرفشویی چسبانده بودم و فنجان قهوه ام را می شستم . بوی عطر گل محمدی که با جریان ملایم تهویه مطبوع پیچید توی فضای فروشگاه بی اختیار سرم را برگرداندم عقب . کت و شلوار طوسی پوشیده بود و ته ریشی به محاسن اش داشت . جلوتر که رفتم بجا آوردم اش . مداح مسجد محل بود . محرم سال گذشته توی دسته ی عزاداری دیده بودم اش .سلام کردم . جوابم را با لبخند داد و گفت : « دو تا مرغ برام کبابی خرد کنید . » داشتم مرغ ها را روی ترازو می گذاشتم که پرسید : « چی چی ِ ؟ عزاداران بَیَل ؟! » نگاهم چرخید به سمت دراور کنار ترازو که کیسه های پلاستیکی ام را داخل آن نگه می دارم و کتاب روی آن بود . قسمتی از کارت ویزیت فروشگاه از لای کتاب بیرون زده بود . تقریبن نیمی از کتاب را خوانده بودم . بی اختیار لبخندی به لبم نشست . حتم داشتم به خاطر اعرابی که روی حروف بود عنوان کتاب را درست خوانده بود . و گرنه شاید می خواند " بیل " و یا " بِیِل و ... چه می دانم هر جور که بشود تلفظ اش کرد . در جوابش تکرار کردم : « بله ! عزاداران بَیَل » . یقین دارم پیش خودش کلی تحسین ام کرده و گفته : « چه فروشنده ی متدین و علاقمندی . به! به ! به این پسر . با این مشغله از مطالعه ی کتاب های دینی هم غافل نیست ... »

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۲۸
مهران مهرگان