بین این همه کار من هم چه کاری انتخاب کردم ، مرغ فروشی . احساس خستگی می کنم، همین اول کار زه زده ام . دائم با مشتری سر و کله زدن . دارا و ندار . قر و غمزه و طمطراق یکی و سرافکندگی و شرمندگی دیگری . یکی می آید چهار تا مرغ درشت هفتگی سگ اش را دو شقه می خواهد و دیگری وسع اش از چهارتا تخم مرغ روزانه بیشتر نیست . یکی با عشوه و غمزه می خواهد حساب را طور دیگری صاف کند و دیگری قسم صدو بیست و چهار هزار پیغمبر را ردیف می کند که الساعه می آید و حساب اش را تسویه می کند و باز می رود که هفته ها غیب شود ...
اوضاع و احوال غریبی دارم . نمی دانم در آغازی دوباره برای شغلی جدید چه کاری را پیشه کنم . یک زمانی دوست داشتم نویسنده شوم اما حتی یک فروشنده ی مرغ خوب و زبل هم نشدم . با این حال فکر می کنم توی این آخری که نویسندگی باشد سگ جان ترم و کم نیاورده ام . البته سعی دارم کم نیاورم . این اراجیف را نوشتم برای اینکه بگویم دلم می خواهد باز هم بنویسم . من می خواهم و می توانم بنویسم ...