نگفته بودم . آره تا به حال ننوشته بودم . چه فرقی می کند که بنویسم برای تان " گفتم " یا " نوشتم " . به هر حال نمی دانستید که من صاحب مغازه مرغ فروشی نیستم و برای کس دیگری کار می کنم . آقایی مهربان و دلسوز که خیلی خوبی های دیگر هم دارد اما در حوصله این نوشته نیست . اما تنها اخلاق بدی که دارد عاشق جنس مخالف است و عجیب با دیدن خانم جماعت آب از لب و لوچه اش روان می شود .
حاجی یک نم کرده هم زیر سر دارد و روزی چند ساعت تلفنی با این به اصطلاح معشوقه که نمی دانم زن صیغه ای است یا نه، لاس می زند . دور از چشم حاج خانم . البته نیمی از مکالمات نزد من و نیمی دیگر در کنجی خلوت تر .گفتم حاج خانم . آره این حاج خانم هم که در مهربانی و دلسوزی کم از حاجی ندارد و چند باری زیارت اش کرده ام ، پنج تا دختر و پسر را از آب و گل در آورده و به خانه ی بخت فرستاده و پنج سالی از حاجی بزرگتر است و این آخر عمری مقیدتر و محجبه تر و به اصطلاح صد و هشتاد درجه به عکس زمان دختری که مینی ژوب می پوشیده شده و برای حاجی قاسم آبادی می رقصیده شده . وقتی کنار هم قرار می گیرند انگار مادر و پسرند . مادر را تجسم کنید با یک و پنجاه و پنج ساعت قد در میان چادر و روسری مشکی و حاجی را با پیراهنی شومیز صورتی کمرنگ و مدل مو و ریش کپی اِبی که دکمه های پیراهنش تا وسط سینه باز است و اگر پا بدهد فی المجلس چندتا ترانه هم از ابراهیم حامدی عزیز می خواند ...
این رفتارهای متضاد و این غریبگی وقتی کنار هم قرار می گیرند حالت بدی به من بیننده دست می دهد . اما چه باید کرد چاره ای ندارم جز این که بسوزم و بسازم ...
گهگاهی حاجی برای اینکه مزه ی دهان مرا در موردکارهایش بداند و یا نمی دانم شاید برای توجیح کارهایش مطالبی را عرضه می کند که حرصم را بیشتر در می آورد ولی خودم را می زنم به کوچه ی علی چپ یا بهتر است بگویم نفهمی.
مثلن این آواخر قضیه خانه خریدن شان را تعریف کرد و اینکه چطور هنگام ورود صاحب بنگاه گفته بود :« مبارک است ! به سلامتی برای مادر تون می خرید ؟ » با اینکه می گفت از این حرف ناراحت شده اما من حس کردم با این حرف دنبال مجوزی است که خود را در مقابل زنش جوان و سرزنده نشان دهد و برگ برنده ای داشته باشد برای اعمال دلخواهش ...
حاجی است دیگر . هم تمول دارد و هم تیپ و قیافه . حاج خانم هم به نظرش کهنه و مندرس شده و باید عوض اش کرد ...