کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

  " از هر چه بدم میاد همون سرم میاد "

یکی از چیزهایی که خیلی مراعات می کنم رعایت حق دیگران در صف و نوبت است. سعی کرده ام تا به حال این موضوع را رعایت کنم! بله چرا می گویم تا به حال؟! چون این قضیه را دیشب زیرپا گذاشتم .

  نزدیک افطار مشغول خُرد کردن مرغ برای مشتری بودم که آقا محمود از راه رسید و آمد طرفم. دستگاه را خاموش کردم و سعی کردم دستکش ها را از دستم بیرون بیاورم . از نگاه خانمی که منتظر سفارشش بود فهمیدم که عجله دارد. با این حال منتظر شدم تا ببینم آقا محمود چه سفارشی دارد. هنوز دستکش ها را کامل از دست در نیاورده بودم که یک دوهزار تومانی روی میز گذاشت و گفت : « مهران جان شرمنده چاهار تا نون برام می گیری ؟! » و عقب عقب رفت سمت در و طوری نگاه می کرد که انگار باید کار خودم و مشتری را رها کنم و بروم برایش از نانوایی کنار مغازه نان بگیرم. وقتی بیرون رفت به دنبالش تا دم در رفتم و نیم نگاهی به نانوایی انداختم. جلوی مغازه از مرد و زن انگار می جوشید.

  برگشتم سر کارم. ولی دائم در این فکر بودم این چه درخواستی بود که آقا محمود از من کرد. درست است که سن و سالی از او گذشته بود و بچه محل مان و همسن وسال پدرمان را داشت ولی من تا به حال درخواست بی جایی از او نداشته ام که مرا در این روردبایستی گذاشته بود. آن هم در حالی که عده ی زیادی روزه دار و غیره روزه دار منتظر نان بودند.

 کارم که تمام شد با شرم رفتم جلوی نانوایی. آقا رحمان تا مرا دید به احترام همسایگی پول را سریع از من گرفت و پرسید :

ـ تازه سر چراغِ مگه می خوای بری خونه ؟

گفتم :نه کاری پیش اومده ! 

در حالیکه دور تا دورم مشتری ایستاده بود عرق شرم نشست روی پیشانیم و از خجالت برگشتم مغازه ی خودم . هنوز دقیقه ای نگذشته بود که آقا محمود از راه رسید و پرسید: « مهران جان ! گرفتی ؟ » ...

  الان که دارم به ماجرای دیشب فکر می کنم احساس بدی به من دست می دهد. هنوز نگاه های افرادی را که پیش از من توی صف ایستاده بودند را روی خودم حس می کنم . حس بد ضایع کردن حق دیگران ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۷
مهران مهرگان

  دوباره امروز مطرح کرد .

روی تختخواب دراز کشیده بودم. باد ملایم کولر از انتهای سالن تا اتاق خواب می رسید. او هم کنارم بود.به سمت راست غلتیدم و در آغوشم کشیدمش. حس آرامش خاصی به من می داد. همچون آغوش مادری به طفلی. اما با حرف هایش که نمی دانم از ته دل بود یا نه آتش به جانم ریخت .

ـ بیا از هم طلاق بگیریم. توافقی !

بغض گلویم را گرفت. سعی کردم صدای بغض آلود کودکی را بیرون بیاورم تا نفهمد که چقدر این کلمات عذابم می دهد. با همان کلمات بغض آلود کودک طرد شده گفتم :

ـ حالا که هیچ کس رو ندارم و با همه به خاطر تو قطع رابطه کردم تو هم به خاطر بی پولی و در آمد کم ام می خواهی بذاری بری ؟!

ـ دیگه خسته شدم ! جلوی همه ی دوست و آشناها خار و خفیف شدم . تا کی باید بی پولی تو رو تحمل کنم . دیگه نمی خوام اینطوری زندگی کنم ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲
مهران مهرگان

 

  توی یک جشن تولد دو ساعته که موزیک با صدای گوش خراشی در حال نواختن بود و اطرافیانم در حال شادی بودند هر قدر تلاش کردم یک ذره از احساس شادی جمع را قرض بگیرم نشد که نشد. به زحمت ترانه هایی را که بلد بودم همخوانی می کردم و احساس می کردم لبخند مسخره و مصنوعی که به صورتم است خیلی مضحکم کرده است . وقتی به این فکر می کنم که چه ام شده و چرا حال روزم این طوری شده می بینم خیلی داستان پشت این قضیه است. سرنوشتی عجیب !

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۵
مهران مهرگان

  خیلی وقت بود به کتابخانه ی عمومی آن سمت شهر نرفته بودم . صبح کمی منتظر ماندم تا کتابدارها از راه برسند و کرکره ی محل کسب و کارشان را بدهند بالا . وقتی هم که به عنوان اولین نفر وارد شدم و رفتم جلوی پیشخان انگار منتظر ورود کسی نبودند. قیافه های عبوس و گرفته ای داشتند . به اسم نمی شناختمشان . آن ها هم مرا نمی شناختند. نه اسم و فامیلم را می دانستند و نه حتی مشخصات دیگری . برای تحویل کتاب مجبور شدم خودم را معرفی کنم. نه کارت همراهم بود و نه شماره ی عضویت ام را می دانستم .برعکس کتابخانه ی محل مان که با عزت و احترام تحویلم می گیرند و اجازه دارم تمام مخازن را بچرخم . یادم می آید یکی از کتابدارها آنقدر پهلوی خواهر زنم که عضو همان کتابخانه است از من تعریف کرده بود که زنم عزم اش را جزم کرده برود سر و گوشی آب بدهد که این خانم کتابدار در چه قواره ای هست!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۷
مهران مهرگان

 روزهای سختی را می گذرانم. خیلی سخت . گاه تا لبه نا امیدی و پرتگاه می روم و بر می گردم. هیچ دلخوشی برایم نمانده است . برای فرار از مشکلات و فراموشی می خوانم و می خوانم . شاید مرهمی باشد برای فرار از حقایق تلخی که با آن ها دست به گریبانم . حس می کنم در این نداری ها تنهای تنها شده ام . همه از اطرافم پراکنده شده اند . 

 تنهای تنهایم . دیگر کسی دوست ندارد به من نزدیک شود . از من آبی برای کسی گرم نمی شود . این روزها به معنای واقعی،آثار بی پولی را می فهمم . وقتی حتی زنم بخاطر مشکلات مالی حاضر نیست با من همکلام شود و حتی زندگی کند و مترصد موقعیتی است تا راهش را از من جدا کند. بنده ی خدا حق دارد . ماه ها و شاید چند سالی است که برایش خرید درست و حسابی انجام نداده ام .

  این روزها بیشترین فکری که آزارم می دهد محیط کارم و محیط خانه است . حس می کنم در هیچ کدام از این دو جایی ندارم . آرامش از جانم پر کشیده است. دیشب ترجمه ی دعای ابوحمزه ی ثمالی را خواندم . خواندم و به فکر فرو رفتم . انگار شرح حال من خطاکار بود که با معبود خویش به گفتگو نشسته بود . کمی حالم را بهتر کرد. اما هنوز خیلی راه دارم که به آن مرحله ی آرامش معنوی برسم . وقتی به گناهانم فکر می کنم از خودم می پرسم آیا راه بازگشتی برای خود گذاشته ام ؟!

امیدوارم . امیدوار .... البته  نه به بنده ها !

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
مهران مهرگان

 من حیران قدرت این موجود موذی نیم سانتی مانده ام . لعنتی این قدر دور و بر گوشم وز وز کرد و دست و پام را گزید که مجبور شدم نصف شبی بلند شوم و شال و کلاه کنم و از خانه بزنم بیرون . می پرسید برای چه ؟! برای یافتن چند عدد قرص پشه . چون می ترسیدم زبانم لال کارم از دست این پشه های مزاحم به خوردن قرص برنج بکشد ـ عجب قرص تو قرصی شد ـ هروله کنان خودم را به اولین سوپری که تا این موقع شب باز بود رساندم و سریع برگشتم . وقتی بر می گشتم از کنار باقالی فروش دم میدان هم رد شدم . پیرمرد خرفت ساعت یک بعد از نیمه شب کنار گاری اش چرت می زد . به یاد آن شبی افتادم که عیال خانه نبود و بی شام مانده بودم. هوس کردم نان و باقالی بخورم و رفتم کنار گاری پیرمرد ایستادم. بوی سرکه و سماق و بخاری که از دیگ بر می خاست اشتهایم را بیشتر تحریک می کرد . پیش دستی را که کنار دستم دیدم سریع دست بکار شدم تا سر و صدای شکمم را بخوابانم . اما چشم تان روز بد نبیند هر چه خوردم خام و نیم پز و سفت بود . خیلی عصبی شدم . اما دلم نیامد و یا چه می دانم شرمم شد نصف شبی چندتا درشت به پیرمردِ باقالی فروش بار کنم . اما از همان شب دیگر با او سلام علیک نمی کنم و خسته نباشید هم ...

سزای آدم آشغال فروش همین است که تا بعد نیمه شب هم کنار خیابان مگس بپراند ...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۶
مهران مهرگان

  نمی دانم چه ام شده. دوباره ریشه ی یاداشت های روزانه ام خشکیده. یعنی واقعن من یک مرغ فروش شده ام . خدای من ! یعنی این همه سعی و تلاشم برای تمرین نویسندگی دود شد و رفت هوا ؟! وقتی کمی بیشتر فکر می کنم می بینم نه این ام و نه آن .

  این روزها بیشتر سعی می کنم ادای یک مغازه دار با سواد را در بیاورم . همیشه ی خدا موقع ورود مشتری یک کتاب چاق یا لاغر دست ام است و یا محو خواندن آن هستم که بعضی وقت ها موجب پوزخند و گاه نگاه "عاقل اندر سفیه " آن ها می شود. چه کنم این روزها ـ ریا نباشد ـ برای خواندن سیرمونی ندارم .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۸
مهران مهرگان