کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  امروز مغازه نرفتم . به یکی از دوستانم سر زدم. دوست روزهای کودکی تا به حال که مویی سفید کرده ایم. چند ماه بود همدیگر را ندیده بودیم. او هم گوشه ای از این شهر گرفتار کار است و کار بخور و نمیری دارد و درگیر زندگی از هم پاشیده ای است که مهریه و نفقه و ... غیره دمار از روزگارش درآورده. بنده ی خدا بیشتر از یکسال برای مهریه و غیره زندان کشید. زنش آدم بد قلقی است . با این که سهم الارث شوهرش را از او گرفت و دیگر او از دار دنیا چیزی ندارد ولی برای باقی مطالباتش چپ و راست این دوست ما را زندان می اندازد و حاضر نیست به خاطر تنها پسری که دارند از چیزی بگذرد. 

  خیلی شکسته و به هم ریخته بود . به راحتی حس می کردم که دیگر هوش و هواس درست و حسابی ندارد. خودش هم می گفت در این مدتی که این فروشگاه را می گردانم کلی کم آورده ام . چند سالی ست که پسرش را ندیده . وقتی از او حرف می زد اشتیاقی در چشمانش موج می زد ...

  از کار و بار من پرسید . از کسادی بازار گفتم و حرف هایم یکسره عجز و ناله شد .

.

.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۱
مهران مهرگان

  خسته شده ام . از فردا می خواهم دیگر مهران مرغ فروش نباشم . از خودم و این کار کوفتی حالم بد شده . هر جور فکر می کنم به این نتیجه می رسم که آدم بازار نیستم.  این رو باید پیشتر از این متوجه می شدم . با این همه ضررهایی که متحمل شده ام و باز به دیگران اعتماد می کنم و حواسم جمع نیست . امروز پانزده کیلو مرغ کم آوردم . صبح که بار را تحویل گرفتم حس کردم که وزن مرغ ها نود کیلو نمی شود. شش بسته بود و هر کدام پانزده کیلو نمی شدند. در حالیکه در فاکتور قید شده بود نود و یک کیلو چهارصد گرم . الان این چندمین بار است که آخر شب وزن خرید و فروش ام با هم نمی خوانند. این موضوع را با فروشنده و کارگرهایش مطرح کردم. چند روزی اوضاع درست شده بود اما باز امروز ... اشتباه از خودم بود باید بلافاصله بعد از این که آمدم مغازه بار را وزن می کردم .

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۱
مهران مهرگان

 

   سر و کله ام شده شبیه سر و کله ی نقی معمولی . این را وقتی متوجه شدم که امشب نقی را سوار موتور وسپا دیدم . از پشت سر . پسِ کله اش خلوت بود. درست مثل کله ی خودم . خلوتِ خلوت . چند وقت دیگر شبیه نقی و ارسطو قبل از اصلاح شان در قسمت های اول سریال می شوم . انگار که از جنگل فرار کرده باشم . این روزها چقدر پول لازم شده ام . کاش یک پولی از جایی برسد و سری به آرایشگاه بزنم و سر و رویی صفا بدهم . خدایا خودت می دانی که چقدر از هپلی بودن متنفرم . خدایا مددی ! تو که یار گرمابه و گلستان بودی ؟!

.

.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۱
مهران مهرگان

  نزدیک ظهر بود. با یکی از دوستان سرگرم بحث بودیم. در را آرام باز کرد و با شرمی که از صورتش پیدا بود داخل شد. وقتی دم در دید دو سه نفر داخل مغازه ایستاده ایم و گرم صحبت، با اشاره و خیلی آرام خواست که بروم بیرون. جلو مغازه آفتاب بود و خواستم در سایه بایستد.

گفت : « دیشب پسرم خونه ی ما مهمون بود. می خواست مرغ بخره و من شما رو معرفی کردم . »

گفتم : « لطف دارید . ولی خودشون رو معرفی نکردن .»

گفت : « همون جونی که آخر شب اومده بود. برق نبود و کارتخون تون قطع بود .... »

گفتم : « آره ! الان فهمیدم . هر چه اصرار کردم که مرغا رو ببره بعد حساب می کنیم قبول نکرد ...»

گفت: « من شرمنده ام ! ولی دیشب ساعت یک رفتند خونه ی خودشون و امروز عروسم زنگ زد و گفت که مرغا بو می دن ... »

 با شنیدن این حرف دیگر اجازه ندادم بحث را طول بدهد. گفتم : «شما مشتری ما هستید. من دوست و غریبه برایم فرق نمی کند و وظیفه دارم جنس تازه بدهم دست مشتری . مرغی که آقازاده ی شما بردند کشتار روز بود ولی با این حال اگر دوست ندارید بیایید دوباره مرغ ببرید و یا وجه آن را بدهم خدمت تان . »

مشتری با گفتن اینکه مسئله پولش نیست خداحافظی کرد و رفت و انتهای قصه باز ماند . چون معلوم نیست که در آینده چگونه باید به این مشتری گرامی تقاص پس بدهیم . خدا ختم به خیر کند !

.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۳
مهران مهرگان

   داشت با کسی صحبت می کرد . گوشی دست چپ اش بود و کفگیر دست راست . و مرتب می گفت : « سلام دارند. دست بوس اند ! سلام دارند . دست بوس اند ! »

 لقمه ی اول مثل سنگ توی گلوم گیر کرد . چقدر متنفر بودم از این تعارف ! هزار و یک کار کرده بودم اما به دست بوسی و پاچه خواری کسی نرفته بودم . به خصوص از آن قماش آدم هایی که پشت خط بودند !

.

.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
مهران مهرگان