کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

        انگار مریض بود. سرماخوردگی داشت آلرژی هم اضافه شده بود. هنوز از روشنایی روز خبری نبود صدای جریان آب از ناودانی شنیده می شد. توی رختخواب غلت زدم و برگشتم به سمت او که رو لبه ی تخت نشسته بود و دست و زیر شکم و چند قسمت از بدنش را می خارانید. وقتی دید که بیدار شده ام پرسید : « پول داری بریم دکتر؟ »  هُری دلم ریخت . و مِن مِن کنان جواب دادم : « هفت هشت هزار تومن بیشتر ندارم ! »

 ـ « اون که پول تزریقات هم نمی شه ! مرده شور تو و بی پولیت رو ببره ! ... »

 احساس بدی پیدا کردم. حس یک آدم بی مصرف. این وقت صبح کسی بیدار نبود که از او پول قرض بگیرم.چطور به حال زنم که خارش بی امان عصبی اش کرده بود باید رسیدگی می کردم ؟! کلینیک خصوصی که نمی شد. حداقل ویزیت و دارو و تزریقات چهل پنجاه هزار تومان خرج برمی داشت. به فکر کلینیک تامین اجتماعی و بیمارستان دولتی افتادم. شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. اول کلینیک تامین اجتماعی که نزدیک خانه بود. پرنده پر نمی زد. تنها موجود زنده خدماتی اداره بود که در حال پاک کردن شیشه در ورودی انتظامات بود. گفت : « کشیک شب نداریم . دکترها عمومی و متخصص هشت صبح به بعد می آیند.»  به گوشی ام نگاه کردم. ساعت ده دقیقه به شش بود.  با دو دلی ـ و این سوال از خودم که آیا با هفت هزار و پانصد تومانی که همراهم است می توانم از پس مخارج ویزیت و دارو بربیایم یا نه ؟ ـ راه افتادم سمت بیمارستان که در غربی ترین نقطه ی شهر بود و در باید حدود ده کیلومتری تا آن جا رانندگی می کردم.

  با اضطراب دفترچه ی خانم را گرفتم سمت مسئول پذیرش. آقایی که پشت پیشخان بود پولی طلب نکرد و تا این جای کار پولم دست نخورده باقی ماند.

  خسته نباشیدی گفتیم و داخل اتاق شدیم. یک شب بی خوابی انگاردکتر را از رمق انداخته بود و به زحمت سعی می کرد بیدار بماند . با دیدن نقاط سرخی که روی پوست دست و بدن عیال به وجود آمده بود مختصر دارویی نوشت و توصیه کرد حتمن  در آینده به متخصص داخلی مراجعه کنیم.

  دفترچه به دست راه افتادم سمت داروخانه که فاصله ی زیادی از ساختمان مرکزی بیمارستان و در کنار در ورودی بیمارستان قرار داشت. درش باز بود. داخل شدم . اما هرچه صدا زدم : « آقای دکتر ! ... آقای دکتر ! ... » کسی جواب نداد. دست از پا درازتر برگشتم سمت ماشین. عیالِ جان آن جا منتظر بود. برگشتیم به سمت خانه .

در مسیر برگشت مقابل داروخانه ی شبانه روزی توقف کردم. عیال ناراحت بود که آقای پسر در خانه خواب است و مدرسه اش دیر خواهد شد. وهمچنین نگران تاخیر خود برای رفتن به محل کار ـ خواننده این جا از خود می پرسد این دیگر چه جور زندگی نکبتی ست که دو نفر زن و مرد شاغل پول یک دوا و درمان ساده را ندارند. واقعن همیطور است . وسط برج بود و هر دومان آس و پاس بودیم ـ جوان رعنایی که مشغول نوشیدن چای بود پشت پیشخان آمد. همان ابتدا سوال کردم : « دکتر جان ! گرون که در نمیاد. پول کم دارم ؟ » جواب داد : « نه! چیزی نمی شه ... » و رفت که نسخه را بپیچد.

  چند لحظه بعد برگشت وکیسه ی پلاستیکی دارو را گرفت سمت من و گفت : « قابلی نداره ! چهار تومن »

  با شنیدن عدد چهار نفس راحتی کشیدم. یک آمپول و دو ورق قرص . امیدوار بودم که بشود با باقی مانده ی پولم آمپول را تزریق کرد. جلوی اولین کلینیک شبانه روزی توقف کردم . عیال پرسید: « کجا می ری ؟ » گفتم : « بذار بپرسم هزینه ی تزریقات چقدر می شه ؟ » لجش گرفته بود و زیر لب داشت ناسزا می گفت. وقتی از ماشین بیرون آمدم هنوز نگاه غضب آلودش روی من بود.

  از در شیشه ای که بسته بود ساعت بالای پیشخان را می دیدم . عقربه ها چیزی در حدود شش و سی دقیقه را نشان می دادند. در زدم . خانمی با روپوش سفید و چشمانی پف آلود آمد پشت در . با کمی خجالت پرسیدم : « هزینه ی تزریقات چقدر می شه ؟ پول کمی همراهمِ ... » گفت: « سه هزار تومن . » در حالی که دلم غنج می رفت عذرخواهی کردم و دویدم سمت ماشین تا عیال را با خودم بیاورم . آخر ناسلامتی باسن مبارک او بود که باید پذیرای آمپول می شد . هنوز نگاه عاقل اندر سفیه خانم پرستار را که با چشمانی پف آلود بدرقه ام می کرد را پشت سرم حس می کنم .

 .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۴
مهران مهرگان

   خودم خوب می فهمم. حال خوشی ندارم .این بدون مراجعه به روانپزشک هم پیدا و مشخص است  افسردگی از سر و روی ام می بارد. امروز حالم بدتر شده و حس می کنم و سست و کرخت شده ام . دوست دارم یک جای دنج بخوابم و کسی کاری با من نداشته باشد . حس و حال خوبی نیست . نای حرف زدن ندارم. در محل کار به زحمت جواب مشتری ها را می دادم . و این چند خطی که این جا نوشتم هم زحمت زیادی بُرد... دلم می خواهد بخوابم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۱
مهران مهرگان

       امروز به کتابخانه ی عمومی سر زدم . فقط برای این که خودم را نشان بدهم و موعد برگشت کتاب های امانتی را تمدید کنم. پیام رسیده بود که مهلت کارت عضویت ام در حال انقضا است . حق عضویت را نداشتم که پرداخت کنم . به کتابدار گفتم که فردا پس فردا می آیم برای تمدید کارت. و با حس بدی آمدم بیرون .
برای قبض گاز خانه هم باید کاری بکنم. موعد پرداخت اش رسیده . برای چند دوره روی هم انباشته شده و رقم اش بالا رفته و شرکت محترم گاز روی آن مهر اخطار ضرب کرده و این خودش اضطراب آور است . باید از کارفرما کمی پول قرض کنم. یا به قولی مساعده بگیرم. و این یعنی سخت ترین کار .

  هوا ابری ست . باران نمی بارد. چند وزیر در خصوص اوضاع بد اقتصادی به پرزیدنت نامه نوشته اند. تعداد دیگری از جان باختگان حادثه ی منا از طریق هوایی وارد کشور شده اند. روسیه به مواضع داعش در سوریه حمله کرده است. جان کری به روس ها در خصوص این کارشان هشدار داده است . من آخر نفهمیدم حمله ی روس ها از طرف روس ها خوب است یا از طرف آمریکایی ها ؟! کدام بهتر ودقیق تر می کشد ؟!!!  ... حمله ی موشکی ... کشتار فلسطینی ها ... کشته شدن چند اسراییلی ...

  آسمان ابری ست . هنوز از باران خبری نیست . باران که ببارد اوضاع بهتر می شود. م این را می دانم . زمین مستعد روییدن است . دوباره همه چیز رو به راه می شود ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۱
مهران مهرگان