باران می بارد .
روزهای زیادی مسیر چهار پنج کیلومتری را پیاده رفتم.
صبح و شب نان و پنیر خوردم و نهار نیمرو.
در حالیکه پول مختصری کنار گذاشته بودم برای ایاب و ذهاب ولی او آن مختصر را برمی داشت .
به کارهای خودش می رسید. بعد از اداره ، دانشگاه و آمد وشدهای دیگرش را با وسیله ی نقلیه ی شخصی مان انجام می داد در حالیکه من مسافت پنجاه دقیقه ای را با پای پیاده گز می کردم.
در حساب بانکی اش پول بود و از آن خرج نکرد.
دیگر مثل روزهای گذشته شریک غم و شادی هم نیستیم . همه ی مسائل مالی اش را از من پنهان می کند. و بدتر از آن بدون اینکه من او را تحت فشار بگذارم به من دروغ می گوید ...
حال خوبی ندارم . فکر این که عدم توانایی مالی چطور آدم را از ارج و قرب می اندازد دست از سرم بر نمی دارد ...