امشب ساعات زیادی صرف ولگردی توی فضای مجازی کردم . شب از نیمه گذشت و بعد این شاخه و آن شاخه پریدن های بسیار چیز دندان گیری نصیبم نشد. درد کمر و زانوها و سوزش چشم حاصل این ساعات است و دریغ از کلمه ای و خطی که بتوان به عنوان مطلب پای این پست گذاشت.
راستی مطلبی به یادم آمد. امروز نزد یکی از دوستان بودم . از من سوال کرد: هنوز توی مرغ فروشی هستی؟ جواب دادم : آره ! چی می شه کرد؟ توکه برای من یه کار خوب جور نکردی .
گفت : مهران جان تو الان تو سن و سالی نیستی که جایی بخوانت . باید به فکر کاسبی و شغل آزاد باشی .
از همان موقع فکری شده ام که این چه بلایی بود سر خودم آوردم. اگر در شغل اولم می موندم و مهاجرت نمی کردم به زادگاهم با شرایط کاری که داشتم تا سال نود و شش بازنشسته می شدم . در حالیکه الان وضعیت نامشخصی دارم و آینده ام نامعلوم است ...