نه دانه ای مانده و نه دامی !
خیلی سعی می کنم توی زندگی مشترک مان که جای مادیات خالیِ و انگار نمی خواهد رو به بهبود برود لااقل مهربانی و صمیمیت بیشتری بین مان باشد ولی مثل اینکه وقتی پول نیست هیچ چیز دیگر هم نیست.
عیال دو سه روزی با دوستانی که وضعیت مالی فوق العاده ای دارند همسفر و مهمان یکی از دوستان متمول دیگرشان بودند. امشب بعد از چند روز چشم انتظاری از راه رسید. از همان ابتدا انگار من مسافرت و گردش بودم و او بی پول و مفلس در خانه نشسته بوده طوری برخورد کرد که همه ی حال و احوالم برای شادی دیدارش بهم ریخت. برخورد بدش آنقدر اعصابم را بهم ریخت که از خانه بیرون رفتم تا لااقل کمی آرام بشوم. همینطور که در شهر قدم می زدم حس می کردم تعادل درستی ندارم. افکار مالیخولیای بر سرم آوار شده بودند. مدت زیادی پیاده روی کردم و به خانه برگشتم. امروز تنهایی خیلی آزارم داده بود. حس می کنم دور و اطرافم کسی را ندارم. زنم که قرار بود در سختی ها همدل وهمراه هم باشیم دیگر صبرش تمام شده و انگار مسیر مالی اش را از من جدا کرده. هیچ وقت از میزان دریافتی اش سوال نکرده ام. اما این روزها همه چیز را از من مخفی می کند. لباس خریدن و طلا خریدن و ... در وضعیتی نیستم که کمکش کنم ولی با تمام مشکلاتی که دارم چیزی از او طلب نکرده ام.
وقتی به یاد قرار امروزم با یکی از دوستان می افتم که کنسل شد حالم گرفته می شود. قرار بود در کافه ای دنج صبحانه ی ساده ای بخوریم و از کوه و کتاب و ... حرف بزنیم . اما بخاطر اینکه جیبم خالی بود بی خیال شدم. درعوض ظهر به خاطر زنم که در مسافرت پول کم آورده بود مجبور شدم از صاحبکارم پول قرض کنم و برای او حواله کنم .
خیلی سخت است یکی را دوست داشته باشی و ببینی او روز به روز از تو دورتر می شود. کسی را که علاقه ی وافری به مادیات و گردش و خرج کردن دارد نمی شود با دست و جیب خالی راضی نگه داشت ...