هیچ چیزمان به آدمیزاد نرفته است .
شب از نیمه گذشته . یکی درخیال رختخواب و خوابی شیرین، یکی در هوس تماشای فیلم و دیگری در فکر پیاده روی شبانه است و بسیاری هم در آرزوی خواباندن آتش تمایلات کمر به پایین !
اما من از پنجره به حیاط باران خورده نگاه می کنم و اتومبیلی که وسط حیاط پارک شده است . عجیب هوس می کنم در این سکوت شب با اسفنج و سطلی پر از کف بیفتم به جان ماشین بخت برگشته !