چادر مشکی به سر داشت و چارقدی را مثل زنان روستایی سفت و محکم دور سر بسته بود . با ابرویی تَتو کرده که سعی شده بود کم پشتی آن را محو کند . از چشم هایش که یک جا ثابت نمی شد احساس بدی را ساطع می کرد، یک حس بد و نفرت انگیز . از حرف های جسته و گریخته ای که لابه لای اسامی ائمه و خدا و پیغمبر به زبان می آورد فهمیدم که چهلم شوهرش است . سفارشش قطعه بندی تعدادی مرغ برای مراسم چهلم بود. در این فاصله که باید مرغ ها آماده می شد اجازه خواست تا برای خرید سبزی برود . گفتم : « صاحب اختیارید و اجازه ی ما هم دست شماست ! » . با پسرش دور را دور سلام علیکی داشتم و می دانستم اهل همه جور خلافی هست و از کسی و چیزی و حتی بی آبرو کردن دیگران ابایی ندارد .
وقتی برگشت سفارشش آماده بود . پرسید : « آشغال گوشت ها رو برام کنار گذاشتید ؟پسرم برا سگاش می خواد . » گفتم : « چشم ! اونا رو هم الان می دم خدمتتون . راستی به علی آقا هم سلام من رو برسونید ! »
وقتی از مغازه بیرون می رفت یک حس بدی به دلم افتاد . پوست مرغ ها را به او نداده بودم . چون مشتری ها برای سگ و گربه نشده بود که پوست و چربی مرغ را ببرند . پیش خودم گفتم نکند خیال کند که از قصد این کار را کرده ام . صدایش کردم و موضوع را گفتم . دیدم بی میل نیست که آن ها را هم با خود ببرد . هرچه پوست بود درون کیسه پلاستیکی ریخته و با عزت و احترام دادم دستش و گفتم اگر وسیله دارد اجازه بدهد که برای بردن سفارش ها کمکش کنم . « نه! » ای گفت و رفت . با رفتنش آن حس بد و ناراحت کننده هم محو شد . و یا شاید من در فکر دیگری غرق شدم که چنین خیالی کردم .
دقایقی نگذشته بود که سر و کله مشتری سیاهپوش پیدا شد . با قیافه ای حق به جانب و طلبکارانه و با لحن مشمئز کننده و نفرت انگیزی که تا بحال از کسی سراغ ندارم شروع کرد به توهین و توبیخ که چرا و به چه دلیل بال و بازو و استخوان های کمر مرغ در بین بقیه قطعات نیست.
از شنیدن حرف هایش یکه خوردم . با این حال از فریزر دو بسته بال و بازو از محصولات انجمادی بیرون آورده و روی میز گذاشتم و گفتم اگر از سوی من خطایی صورت گرفته من راضی ام شما این ها را بردارید . ولی قبول نکرد و یکریز حرف هایی از دزدی و مال مردم خوری و عذاب وجدان و ... می زد و می خواست مال خودش را بی کم و کاست به او برگردانم . مغزم هنگ کرده بود . بعد از این درست نفهمیدم چه گفتم و چه شنیدم .
خلاصه رفت و با عروس و پسرش آمد . چه حرف ها شنیدم و چه توهین ها... بماند . ولی با این حال پسرش عذرخواهی کرد و پول بال و بازو های اضافی که گرفته بود حساب کرد و رفت و من ماندم و حیرانی و کله ای که از آن دود بلند است .