مادرم همیشه نصیحت می کرد : « پسر! یه کم پول هاتو پس انداز کن برا خودت رخت و لباس بخر. چیه این کاغذا دور و برت جمع کردی ؟!می ترسم سر تو هم مثل داییت هوا بیاد . کمتر بخون اینارو ... » آره امروز داشتم توی آینه ی قدی به سر وضعم نگاه می کردم . شدم به قول " ممو گلی " مثل هام لِس های آمریکایی . مثل بی خانمان های دوره گرد. شلوار جینی که سه ماه پیش خریدم هنوز توی تن ام است و تا به حال آن را نشسته ام. امروز هم وقتی گذرم به سمت شهر کتاب افتاد وسوسه امان ام را برید. پولی را که برای آرایشگاه کنار گذاشته بودم تا سر و صورتی صفا بدهم دادم و کتاب خریدم . یک کتاب از جعفر مدرس صادقی به اسم " بیژن و منیژه ".باز برسم خانه عیال می گوید : « سلام هپلی ! »