و باز هم تنهایی
بیرون باران می بارد . حساب یک روز دو روز نیست . این را از صدای ناودانی ها می شود فهمید . شب های بلند زمستان به کندی سپری می شود و این لحظات تنهایی را وقتی کسی حالی از تو نمی پرسد باید یک طوری بگذرانی . گوشی همراهم زنگ می زند . به اسم و شماره ی روی صفحه نگاه می کنم . شماره آشناست ، خیلی نزدیک . بدون جواب گوشی را روی میز می اندازم و صدای زنگ و ویبره اش روی میز آزارم می دهد .
این روزها کم حوصله شده ام . کلافه و عصبی . اتفاق های کاری و خانوادگی همه و همه تاب و توانم را از من گرفته . یک وقت هایی احساس تنهایی می کنم . انگار نه مادر و خواهری هست و نه برادری . من هم با این حال دل و دماغ سرکشی و به قول معروف " صله ی رحم " را که کلی در موردش تاکید شده را ندارم .
حتی حوصله همکلام شدن .
خدایا ! این دیگر چه حال خرابی ست که نصیب من کردی . از آنفولانزای مرغی، خوکی، چه می دانم حتی از جنون گاوی هم بدتر است !!!