ریه هایی بدون اکسیژن
وقتی عصبانیت زن به اوج رسید گفت :
ـ « فردا صبح می رم ازت شکایت می کنم ! ... همه طلاهامو بجز این حلقه فروختم دادم به تو ... »
مرد گوشه ی اتاق کنار کمد لباس ها کز کرده بود . انگار دوست داشت سرش را درون سینه پنهان کند . مثل غریقی بود با ریه هایی خالی از اکسیژن، بی حرکت، مسکوت . انگار بی جان و فارغ از روح روی آب راهی می جست تا خود را برساند به ساحل به روی شن های نرم و داغ .سکوت او زن را عصبی تر می کرد .
ـ « شکایت می کنم طلاهامو دزدیدی بردی فروختی . پول پیش خونه رو ازت می گیرم ... »
مرد غرق شد . کسی در ساحل برایش شیون زاری نمی کرد . کسی نبود . انگار کسی خبردار نبود . هیچ کس برای او گریه نمی کرد.
صدای فریادهای زن در حالی که از خانه بیرون می رفت شنیده می شد :
ـ « توله ت رو ببر اون خواهرهای سلیطه ت نگه دارن ... »
انعکاس صدایی تلخ و گزنده سکوت را می شکست : « تو دزدی ! طلاهامو دزدیدی ! تو دزدی ... »