زن باید بسوزد و بسازد ...
شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۴۰ ب.ظ
زن جان اش به لب رسیده بود . باید کاری می کرد . مرد بی توجه به او شئی دستمال پیچ شده ای را در پشت خود پنهان کرده بود . مرد از خود می کاست . از خانه از اشیاء، از هر چه در پیرامون داشت . در بن بستی نه چندان دور زن باید به " داو " می رفت .
جنون با زن بود . زن از مرد دور بود . از خودش دورتر . با همه چیز ساخته بود . با بی عفتی هرگز ! اما اکنون باید می سوخت . از هق هقی که در گلو داشت شانه هایش می لرزید . به سماوری که می جوشید خیره شد . شانه هایش هنوز می لرزید . سماور هم از قلیان درون رعشه داشت . کسی با زمزمه ای مکرر بر او می خواند : « زن باید بسوزد و بسازد . بسوزد و بسازد ... » زن چون شبحی در بخار غلیظ به خود می پیچید و قهقه ای دیوانه وار طنین می انداخت : « زن باید بسوزد و بسازد ... زن ... »
۹۲/۱۰/۲۸