همکلاس ...
دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۵۹ ب.ظ
در کلاس های شبانه با هم بودیم . از شهرستان دوری می آمد. بعد از سال ها بی خبری خیلی اتفاقی او را در محل دیدم. در آن سال ها هر دو برای گرفتن دیپلم تلاش می کردیم . درس و مدرکی که باید راه گشای ادامه ی زندگی مان می شد و برای من نشد . نه اینکه مدرک داشتم و بی کار ماندم ، نه ! بلکه در میان آن سال های بی پناهی و افسردگی و نداشتن اعتماد به نفس هیچ یک از راه هایی که پا در آن گذاشته بودم منتهی به هدف و سرانجامی مشخص نشد و دست و پا زدن های بی هدف در زندگی فقط توانست مرا در روی آب نگه دارد و مانع از غرق شدنم در دریای حوادث زندگی شود . او از محل کار اولش بازنشست شده بود و دنبال کار دوم بود و این موضوع را پیش کشید که در این مدت بی کار نمانده و همیشه به فکرعشق سال های جوانی اش ـ حفاری غیر مجاز ـ بوده است . از من سوال کرد : " درویشِ " معتمدی برای نوشتن باطل السحر و دعا سراغ نداری ؟» تا مدتی هاج و واج نگاهش کردم . نفهمیده بودم منظورش چیست و به چه کارش می آید . وقتی جواب منفی ام را شنید شروع کرد به تعریف حوادث عجیب و غریبی که در حین حفاری به سرشان آمده بود . باران های ناگهانی ، صداهای عجیب و غریب و ظهور اشباح و ... بعد رفتن اش هنوز به قصه هایش فکر می کنم . به آدم که به هر طریقی می خواهند به پول و ثروت برسند ... پول و ثروت ... قدرت ...
۹۳/۱۱/۱۳