من ندیده بودم و نباید می شنیدم ...
برای خرید چند کیلو انار به میوه فروشی همسایه رفتم . سیامک با آن چشم های حیض و موذی اش پشت ترازو نشسته بود. با ورود من زن جوان سبزه رویی که آشنا بود به آرامی سلام داد و خارج شد . نزدیک تر که شدم لبخندی هم به آن صورت ناخوشایندش که از زیر گوش سمت چپ اش اثر سوختگی کهنه ای هم نمایان بود نشست . هنوز سلامم کنار علیک اش ننشسته بود که گفت: « لامصّب1 خیلی حشریه ولی تنش مثل این سیاهِ » و با دست به گوشی نوک مدادی اش که کنار ترازو بود اشاره کرد .
پوزخندی به اعتراض زدم . اما انگار برداشت دیگری کرد . گفت : « باورت نمی شه ولی لخت مادر زاد دیدمش ... » و حواسم رفت پی خانوده ای که مستاجرمان بودند و دخترکی که چند سالی از روزهای کودکی اش در حیاط خانه ی ما گذشته بود. واین طور که خبر داشتم اسیر شوهری معتاد شده و زندگی اش از هم پاشیده بود.
دیدن کسی همچون طعمه در نگاه آزمند دیگران سخت و چندش آور است ...