بدون شک شادیم !
جلوی آینه ی قدی ایستاده بودم . کنار در ورودی . جایی که آینه ی تمام قدمان نصب شده روی دیواره ی یخچال . از آنجا قشنگ می شود آمد و شد مشتری های سوپری بغل دستی را زیر نظر گرفت. چیزی که امروز جلب توجه می کرد جوان هایی بودند که برای خرید می آمدند. کسانی که از سن و سال چیپس و پفک خوردن شان گذشته بود همگی با یک ساک دستی پر چیپس و ماست و تنقلات بیرون می آمدند. یادم افتاد فردا تعطیل است و خلق الله تدارک فردا را می بینند. خودم هم امروز تعدادی مرغ را برای مشتری ها به شکل کبابی خرد کرده بودم و هیچکدام ابایی نداشتند که بگویند بساط شادخواری شان به راه است و بسیار راضی از تعطیلات چند روزه ی آخر هفته که باعث می شد با دوستان و خانواده دور هم جمع باشند.با اینکه مثل بازرگانی بودم که کشتی هایش غرق شده و به فکر بدهکاری هایم بودم و بغ کرده، اما بالاجبار به این نتیجه رسیدم با این همه دور هم بودن ها و مجالس شادخواری ما ملت شاد و بی غمی هستیم ...
واقعن ما ملت شاد و بی غمی هستیم ؟! دور از جان جنابعالی !
.
.