حاجی تون اسیره ...
جلوی مغازه ی میوه فروشی سیامک ایستاده بودیم. سیامک داخل مغازه مشغول جا به جا کردن میوه ها بود و من و آقا حنانِ شاطر مشغول گپ و گفت درباره ی آب و هوا . فی المجلس نمِ بارانی بود و سوز خفیفی . در همین حین علی مول پا برهنه دوید وسط صحبت ما و پرسید : « آقا مهران آشغال گوشت نداری برای سگ هام ببرم ؟ » جوابم منفی بود و سرد . به اصطلاح خواستم که شر را کم کند و با آن قیافه ی تابلو و حسن شهرتی! که داشت کنار ما نماند تا به جرم خرید و فروش مواد دستگیرمان نکرده اند. اما سریش شد و ماند .نمی دانم کجای صحبت مان بودیم که علی مول گفت :« مهران! تازگی ها یک چیزی کشف کردم .»
ـ به به ! زیر خاکی نباشه ؟!
ـ نه بابا می دونی چیه می خوام بگم این حاجی، اربابت، بدجوری اسیر کمر به پایین خودشه ...
گفتم: « بی خیال ما را چه به این حرف ها » و سریع راهم را گرفتم و آمدم سمت مغازه ی خودمان . می دانستم اگر تایید و یا تکذیب کنم در هر دو صورت چیزی نمی گذشت و حاجی از این حرف ها مطلع می شد . چون آقا حنان کسی نبود که حرف در دهانش بماند. و هیچکدام نمی دانستند که من بیچاره در معرض شنود چه دل و قلوه دادن های تلفنی از این به اصطلاح حاجی هستم ونیازی نیست کسی از این فنچ بازی های او برای من خبر بیاورد !...
.