هم خر و هم خرما ...
امروز سفارش مرغ یکی از دوستانم را برایش بردم. کاسب خوبی است و سال ها توی بازار است. پیشنهاد خوبی برای راه انداختن یک کار خوب داد . در نزدیکی خانه پدری اش مغازه ی مناسبی دیده بود و می خواست که آن را اجاره کرده و کاسبی جدید و مستقلی راه بیندازم. به نظر خوب و مناسب می آمد. محل را می شناسم. اتفاقا کنارش هم یک سوپر مرغ دایر است و انگار راه فراری از این شغل نیست و هر جا می روم باید ور دلم یکی باشد.
رفیق ام حرف های خوبی زد. می گفت : « تا کی می خوای برای دیگران کار کنی ؟ کارفرما هر چه قدر هم که خوب باشد و تو کار کنی سهم و در آمدت از یک حد معینی بالاتر نمی رود. و همیشه ی خدا در جا می زنی و جای پیشرفتی نیست. »
موضوع تازه ای نبود. مدت ها بود که به این قضیه فکر می کردم اما هنوز تصمیم محکمی در این باره نگرفته بودم. یعنی محل مناسبی پیدا نکرده بودم . برای انتخاب و پا گذاشتن در این راه باید یک چیزهایی را فدا کنم ـ یکی نیست مرد حسابی تو چی داری که بخوای فدا کنی . همینطوری الان به فنا رفتی ـ تغییراتی که می دانم به مذاق عیال خوش نخواهد آمد. چون هم خر را می خواهد و هم خرما را ...