قناری جان بلا دور باشد !
یادم می آید هر وقت توی دل طبیعت بین درخت های باغ یا جنگل بودم و بلبل سرمستی شروع به خواندن می کرد با اشتیاق پای درختی که حدس می زدم منشا صدا آن جا است می ایستادم به گوش دادن و چشم می گرداندم تا آن پرنده ی خوش صدا را ببینم. ولی هیچ وقت موفق نشدم. انگار وجود خارجی نداشت و صدا از غیب می آمد .
اما حالا چند روزی است که صاحب کارم یک قناری دو رگ را آورده و آویزان کرده از یک کنج مغازه و پرنده ی بینوا که صدای خوبی هم دارد گاه و بی گاه می زند زیر آواز. خواندنش نه تنها که مشتاق و مسحور نمی کند بلکه از صدایش ناراحت و غمگین می شوم. از اسارتش از تنهایی اش . با این که همچون سلیمان نبی زبان حیوانات را نمی دانم اما صدای این پرنده حس و حال پرنده ای را که در دل طبیعت به دنبال ش چشم می گرداندم را ندارد و به ناله ی مرغ گرفتاری می ماند که انگار راه فراری برای آن نیست ...
« خدایا بلا دور باشه ! »