صبح ناشتا ...
از همین امروز صبح شروع کردم. باید به فکر کار جدید باشم. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که به موسسه ی کاریابی که نزدیک خانه بود سری بزنم. جلوی دفتر موسسه که رسیدم خلوت و سوت و کور بود. آقای شیک و مرتب کت و شلوارپوشی انتهای دفتر پشت کامپیوتر نشسته بود . بعد از احوالپرسی خیلی سریع سر اصل موضوع رفتم. بنده ی خدا مِن مِنی کرد و سر رسیدی را باز کرد.و پرسید :چه کارهایی بلدی ؟
: همه کاری کردم. کلی از این شاخه به آن شاخه پریدم ...
: چند سالته ؟
جواب دادم : « چهل ». با شنیدن چهل سال پس زد و دفتر را بست .
: متاسفم برای این کار شرایط سنی تعریف کردن . معرفی کردنم بیهوده ست . قبول نمی کنن .
وادامه داد که متولدین شصت و سه به بعد را می خواهند و این جا بود که حس پیری بیشتر به سراغم آمد و موهای سفید شده ام پیش چشانم مجسم شد.انگار برای مراجعه های بعدی باید مویی رنگ کنم و مثل ورزشکارها صغر سن بگیرم ...