کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

می گویند به ماه منگر، با ستارگان منشین ، به استقبال نسیم مرو ، در آغوش شب ترانه مخوان . به کرم های شب تاب سلام مگو !

عزیز! مرا با سنگ می زنند .

عزیز! من مستحق نوازش سنگ ها نیستم ...

باشد ! اگر تو بگویی به جان می خرم و سنگ می شوم . اصلن تو بفرما ! ... سنگ می شوم .

عزیز! اولین بار که مرا دشنام دادند در میان حیاط خانه ی ما لانه ی چلچله ای یافته بودند، در فصلی سرد .

و جرم نابخشودنی ام انتظار بازگشت چلچله ها بود . عزیز! مگر من چه کرده بودم که مرا سنگ خواستی و خاموش ! گناه کرده یا ناکرده ای بود آیا ؟

چگونه به چلچله هایی که از فراز این تن سنگی می گذرند بگویم قلبی برای بازگشت شان می تپد ؟

چگونه اشک ؟...

چگونه آه ؟...

چگونه سلامی دوباره را انتظار بکشم ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۲ ، ۲۰:۲۰
مهران مهرگان

     مثل یک جذامی از همه فرار می کنم . از دوست و آشنا و فامیل . انگار حس آشنایی دادن و آشنا شدن و احوالپرسی در من مرده است . نای حرف زدن ندارم . پاهایم سنگین اند مثل کوهی از سرب . نمی توانم گام از گام بردارم . بجای کلمه از حنجره ام، اشک از چشمانم می روید . حتی با شنیدن چند نُت ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۲ ، ۲۰:۰۸
مهران مهرگان

 

  احمد آقا رئیس من در یک شرکت خصوصی است .احمد آقا از یک سازمان دولتی بعد از سی سال کار بازنشسته شده و یک شرکت خدماتی راه انداخته . آدم نان بده و دست و دلبازی است . صبح به صبح که در شرکت همدیگر را ملاقات می کنیم من طبق معمول کمی ژولیده با صورتی که چند روز است اصلاح نشده ، اما او با کت و پیراهن اتو خورده ای که دکمه هایش تا وسط سینه باز است و موهای سینه ای که تیغ خورده و اگر جا داشته باشد بعضی روزها زنجیر کارتیه ای هم وسط سینه اش خودنمایی می کند . 

 از لحاظ سن و سال بخواهیم مقایسه کنیم من به زحمت سی و پنج سال دارم او شصت و اندی . تقریبن دوبرابر . شاید در طول روز به جز صدای عیال و آن هم بسیار به ندرت برای خرده فرمایشی گوشی همراهم اصلن صدای لطیف جنس مونثی در خط آن انعکاس پیدا نمی کند ، اما احمد آقا در سن شصت و سه چهار سالگی به غیر از زن شرعی و یک همسر صیغه ای انگار چندتا نم خورده هم زیر سر دارد و دائم با لحنی دلربا پشت گوشی گران قیمت اش دل می دهد و قلوه می گیرد .

  نمی دانم چه خاصیتی است که جنس مذکر پیر که می شوند فیل شان یاد هندوستان می کند . مثلن همین پدر زن من هم با این احمد آقا هم سن و سال اند ولی مادر زن ام و دخترهایش دائم بابای محترم شان را رصد می کنند که به یکباره صاحب مامان جدیدی نشوند .

 شب یلدا برادر زن محترم از یک فقره خانم بلند کردن های پدرشان در میان جمع مادر و خواهرهایش پرده برداری کرد که اگر با لطایف الحیل من و دیگر باجناق ها نبود کار به خون و خونریزی می کشید .

  خلاصه اگر خودتان سن شصت را رد کرده اید و یا دور و اطراف بابا و بابابزرگ و هرکس دیگری دارید که پا به سالمندی گذاشته سخت مراقب باشید که به قول معروف " دود از کنده بلند می شه! " و " فیل شان بدجوری یاد هندوستان می کنه !"

  این که ما گفتیم از خصوصیات نیک !!! آقایان بود، از جنبیدن عشق پیری در خانم ها شمه ای نشنیده ایم .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۴
مهران مهرگان

  زن و شوهر تمام اما و اگرهای ما را برای عدم حضورمان در مهمانی شام به بن بست رسانده بودند و این به خاطر دوستی دوقبضه ی ما با آن ها بود . هم من و شهرام و هم عیال و لیدا . عصر از خانه زدیم بیرون و کادویی برای مناسبت مهمانی شام تهیه کردیم . نا گفته نماند شام سالگرد ازدواج رفیق مان کلی خرج روی دست ما گذاشت .

  زمان می گذشت و دست و بالم از تصور حضور در این مهمانی سست و کرخت شده بود . عیال را صدا زدم و ته کیف های پول مان را تکاندیم . به زحمت کرایه ی آژانس برای رفت و برگشت مان تا بالا شهر برای ما باقی مانده بود .

  آخر شب که برمی گشتیم هنوز آن حس غریبی که روی صورت عیال بعد از باز کردن کادوها ماسیده بود جلوی چشمم رژه می رفت . وقتی لیدا در پایان جعبه کوچک شیکی را که از شهرام هدیه گرفته بود باز می کرد مهمان ها در انتظار طلا یا جواهری زیبا بودند . اما لیدا با هیجانی کودکانه و در حالیکه سوئیچ به دست برای شهرام آغوش باز کرد و ردی از رژهای سرخ به گونه های او به یادگار می گذاشت ، گفت : « واآآآآآی شهراآآم ! این سوئیچ همون تویوتا خوشگله ست ؟! خره هشتاد تومن دادی واسه کادو ؟! » و ریز و نخودی شروع به خندیدن کرد .

   و من در میان موسیقی و کف زدن های مهمان ها نیم نگاهی به عیال انداختم . آری ! همان صورتی که هنوز قاب شده جلوی چشمانم و دست از سرم برنمی دارد . اما من با این حال و احوال هنوز برای برگشت مان به خانه مردد بودم که از بی آر تی استفاده کنیم یا آژانس ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۱۲:۰۵
مهران مهرگان

 شکارچی و سگ

  از وقتی وارد فروشگاه شدم با دیدن فروشنده میانسالی که با موهای جوگندمی  پشت میز نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد فکرم مشغول شد . دیگر ذهنم روی ابزار و ادوات شکار و ماهیگیری که داشتن شان همیشه برایم وسوسه انگیز بودند متمرکز نمی شد.می خواستم بدانم کی و کجا این بنده ی خدا را دیده ام . مرد مودب و کت و شلوار پوشی که خیلی رسمی و محترمانه حرف می زد . با نیمی از ذهنی که همچنان درگیر شناسایی بود یک بسته ساچمه ی تفنگ بادی چهارونیم برای نشانه زنی های اوقات فراغتم گرفتم و اسکناس ها را تقدیم کردم و غفلتن از زبانم پرید :

« ببخشید هم قیافه ی شما و هم صداتون برام آشناست اما نمی دونم کجا زیارتتون کردم ؟!» .

در حالیکه سرم را کمی بالا گرفته بودم تا صورتش را بهتر درنظر داشته باشم فروشنده لبخند ملیحی زد و گفت :

« خیلی جاها می تونسته باشه ! » 

از این پرسش بی مقدمه ام شرمنده شدم و با عذرخواهی از فروشگاه آمدم بیرون . قدم به پیاده رو که گذاشتم هنوز چهره و تُن صدای مرد با سلول های خاکستری مغزم برای به یاد آوری در جدال بودند .

هنوز از فروشگاه مسافت زیادی دور نشده بودم که بنر بزرگی که باد یک سمتش را پاره و معلقش کرده بود توجه ام را جلب کرد . همایش روز سعدی اش را به زحمت در میان سیلی های باد به بنر تاریخ گذشته توانستم بخوانم . کمی که جلوتر رفتم انگار مرا هم کسی با سیلی از خواب بیدار کرده بود . تازه به یاد آوردم که یکی از مدعوین و سخنران ها همین " آقای فروشنده " بود که با عنوان استاد دانشگاه و رئیس اداره ی محیط زیست پشت تریبون آمده بود .آن روز من هم به دعوت یکی از دوستان که از عوامل برگزار کننده بود دعوت بودم .

این بار انگار از چاله در آمده و درون چاه افتاده بودم . سعدی شناس ، رئیس اداره محیط زیست ، واااای خدای من " فروشنده ی لوازم شکار و ماهیگیری " !!!

حالا با این کشف ام نمی دانستم با پرتقال و پرتقال فروش چه کنم ؟!!!!

+ پ ن : دوستانی که برای اولین بار این جا را می خوانند دوست دارم blog.ir را به شما معرفی کنم . به شخصه سرویس های فارسی مختلفی را با یکدیگر مقایسه کرده ام اما می توانم بگویم امکانات "بلاگ بیان" تنوع بیشتری دارد و قابل ارتقاء هم است . این سرویس برای ثبت نام با دعوتنامه عضو می پذیرد در صورت تمایل ایمیل تان را در بخش نظرات درج کنید تا از طریق سایت بیان برای شما دعوتنامه ارسال شود .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۱۸:۴۵
مهران مهرگان

   کار ثابتی ندارم . یعنی چند سال است که از کار بی کار شده ام و در این مدت کار ثابتی نتوانسته پیدا کنم و وضعیت مالی ام به واسطه ی کارهای موقت دستخوش نوسان شده است . به قول عبید زاکانی به ادراری می ماند که یک لحظه جریان دارد و دمی دیگر قطع می شود و اثری از آن نیست.

  امروز به این موضوع فکر می کردم مرد خانه هزار و یک عیب و ایراد داشته باشد اما بی پول و مفلس نباشد . چون اگر مجنون لیلای خویش هم باشد بعد از مدت کوتاهی ارج و قرب خود را از دست می دهد .

  این روزها عیال نشان داده که چه راحت از بی پولی من کلافه شده و مرا به باد نیش و کنایه و زخم زبان می گیرد . در حالیکه خود من نیز به جهت بی کاری و نداشتن وضعیت مالی مناسب از بسیاری از خواسته هایم دست کشیده و به کمترین ها قانع ام .

  روزهای بدی را گذرانده ام . اتفاقاتی که در این مدت برای من پیش آمده روح و روانم را آزار می دهد . حال آدمی را دارم که بر لب پرتگاه ایستاده است .امیدوارم این سختی ها بسر آید .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۱:۲۹
مهران مهرگان

  

  صبح یک وب راه انداختم و اولین پست ام را ارسال کردم . وقت زیادی نداشتم برای وبگردی و باید برای پیگیری یک کار بانکی از خانه می زدم بیرون .

داستان امروزم پیگیری "تراکنش ناموفق " ـی بود که این روزها بسیاری از استفاده کنندگان از پوزهای فروشگاهی با آن دست به گریبانند .

  ابتدا برای جلوگیری از اتلاف وقت سعی کردم با شرکت سرویس دهنده ی مربوط که شماره اش در رسید درج شده بود تماس بگیرم که بی حاصل بود . اپراتور دوبار و هربار به مدت پنج دقیقه مرا پشت خط به انتظار گذاشت و کسی جواب نداد . مجبور شدم با بانک مربوطه ام تماس بگیرم . به کارمندی که جوابگو بود مشکلم را توضیح دادم و محل استفاده از کارت و مبلغی را که پنج روز پیش از حسابم کسر و به دلیل همان " تراکنش ناموفق " به حساب فروشنده واریز نشده بود را اعلام کردم .

  با توضیحاتی که کارمند بانک داد متوجه شدم تازه در ابتدای هفتخوانی تعریف نشده قرار دارم و باید با کفشی آهنی به جنگ این بوروکراسی اداری (بانکی ) بروم .

ـ ابتدا مراجعه به بانکی که آنجا صاحب حساب بودم .

ـ دریافت صورتحسابی که کسر مبلغ مذکور در آن درج شده باشد .

ـ مراجعه به بانکی که پوز فروشگاهی متعلق به آن بوده .

   و تازه این جا بود که کارمند بانک سری به تاسف تکان داد و بعد از دیدن رسید و صورتحساب و دیگر مدارک فرمی را پرینت گرفت و پرسید : « فروشنده نیومده ؟ »  گفتم : « اگه نیازه بگم بیان ؟ » خدا رو شُکر فروشگاه به محل بانک نزدیک بود . فرم را به طرفم دراز کرد و گفت : « خودتون می تونین زحمتشو بکشین ؟ » فرم را گرفتم و به سراغ صاحب فروشگاه رفتم . بنده ی خدا در این چند مدت اینقدر از این فرم ها پر کرده بود که فی الفور و بدون توضیح من زحمت پر کردن مشخصات مورد نیاز را کشید .

  از فروشگاه رفتم سراغ اولین عکاسی . باید از رسیدها کپی تهیه و ضمیمه ی فرم بانک می کردم . و از آنجا دوباره به بانک . در میان این چرخه شما لحاظ کنید ترافیک و نبودن جای پارک و دیگر مشکلات ریز و درشت را .

  بالاخره شاد و خرم رسیدم به بانک . مسئول مربوطه مدارک را چک کرد و شماره ی تلفنم را هم گوشه ای نوشت و گفت : « شما به سلامت !»

سوال کردم : « یعنی می ره به حساب فروشنده ؟ » جواب داد : « بررسی بشه حتمن !»

خدای من ! بعد از پنج روز انتظار و یک نصف روز بالا و پایین رفتن در بانک ها و در حالیکه پول بی زبانمان در حساب دو طرف معامله " خریدار و فروشنده " نبود تازه طرف برگشته و می گوید : « شما به سلامت! بررسی می کنیم ...»

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۰۰:۱۵
مهران مهرگان

 

سلام

اینجا شروعی تازه است از یادداشت هایی که گذشت عمری گران بها را روایت خواهد کرد . هرچند نوشته ها به قدر و قیمت زمانی که تلف شده است نباشد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۱۱:۲۰
مهران مهرگان