از یاد می برم . مطالبی را که می خواهم به روی کاغذ بیاورم از یاد می برم . بعد از اینکه قلم و دفتر را مقابلم باز می کنم . نمی دانم و به یاد نمی آورم که درباره ی چه چیزی تصمیم داشته ام بنویسم . دفتر و خودکار را کناری رها می کنم و می روم سراغ فرچه و خمیر ریش ـ خانم ها از این قاعده و خدمت سربازی خدا را شکر معاف اند ـ ریش چهار پنج روزه ام بدجوری آزار دهنده شده و خارش اش عصبی می کند. بعد از اصلاح احساس سبکی می کنم . می نشینم پشت میز ناهارخوری و به کارهایی که امروز انجام داده ام فکر می کنم . بهترین آن ها خرید کتاب بوده . از شهر کتاب . یک کتاب از پاتریک مودیانو و دیگری تنگسیر صادق چوبک . سعی می کنم با این فکرهای خوب از شر فکرهای مزاحم خلاصی پیدا کنم . اما گهگاه سر و کله ی مزاحم ها پیدا می شود . بدهی ، قسط های عقب افتاده، و ... امروز در بین افکار پلیدی که به ذهنم خطور کرده بود یکی از همه بدتر بود . و آن چیزی نبود جز فکر بیهودگی نوشتن . به یکباره احساس پوچی به من دست داد . فکر کردم کاری به پوچی نوشتن در روی زمین وجود ندارد . و این اراجیف چرا اینجا و آنجا نوشته می شود ...