روز را با یک دفتر دیگر شروع می کنم. زندگی ادامه دارد و سر رسیدهایی که از دوست و آشنا رسیده کمک حالی شده برای نوشتن اراجیف روزانه . تمرین هایی که گاه مستمر است و گاهی هم در آن وقفه می افتد. اما حال که جلد اول کتاب " حرفه داستانویس را می خوانم در مقالات متعددی که از نویسندگان بنام در آن درج شده اهمیت فراوانی به مقوله ی یادداشت های روزانه داده شده است. در حین نوشتن کارگر سوپر مارکت همسایه برای خُرد کردن تراول پنجاه هزار تومانی داخل می شود. می پرسید از کجا فهمیدم ؟ برای اینکه از همان پشت در تراول را مثل بادبزن تکان تکان داد و آمد داخل . کمی بابت کهنه بودن تراول سر به سرش می گذارم و دخل را باز می کنم . از لای سررسید کوچکی ـ دوباره نقش سررسید جان را این جا می بینیم ـ تعدادی اسکناس پنج هزاری برمی دارم . ده قطعه . و می گیرم سمت سید جواد . تشکر می کند و می گوید : « پنجایی رو داشته باش اگه نو گیر آوردم می آرم عوض می کنم . » می گویم : « نخواستیم شرت کم ! » نگاهی می اندازم به جلد نارنجی کتابی که پیش روی ام است . یک روزهایی آدم می افتد روی دور . روی دور نوشتن . اما قبل از این مدت ها بود که چیزی ننوشته بودم . سعی می کردم اما انگار شدنی نبود . یعنی فکر می کردم که هربار چیزی می نویسم باید شاهکار باشه و همه به به و چهچه کنند . زهی خیال باطل !