امروز مغازه نرفتم . به یکی از دوستانم سر زدم. دوست روزهای کودکی تا به حال که مویی سفید کرده ایم. چند ماه بود همدیگر را ندیده بودیم. او هم گوشه ای از این شهر گرفتار کار است و کار بخور و نمیری دارد و درگیر زندگی از هم پاشیده ای است که مهریه و نفقه و ... غیره دمار از روزگارش درآورده. بنده ی خدا بیشتر از یکسال برای مهریه و غیره زندان کشید. زنش آدم بد قلقی است . با این که سهم الارث شوهرش را از او گرفت و دیگر او از دار دنیا چیزی ندارد ولی برای باقی مطالباتش چپ و راست این دوست ما را زندان می اندازد و حاضر نیست به خاطر تنها پسری که دارند از چیزی بگذرد.
خیلی شکسته و به هم ریخته بود . به راحتی حس می کردم که دیگر هوش و هواس درست و حسابی ندارد. خودش هم می گفت در این مدتی که این فروشگاه را می گردانم کلی کم آورده ام . چند سالی ست که پسرش را ندیده . وقتی از او حرف می زد اشتیاقی در چشمانش موج می زد ...
از کار و بار من پرسید . از کسادی بازار گفتم و حرف هایم یکسره عجز و ناله شد .
.
.