محیط کار شده مثل سوهان روی اعصابم . فکر این که یکی با شصت و اندی سال توی محل کار با تو باشد و یک جین گوشی هوشمند و غیر هوشمند دم دستش و دائم در حال رد و بدل کردن پیام باشد و با تلفن ور بزند از زندگی بیزار خواهی شد. امروز با یکی از نشمه هایش حرف شده بود. مثل این که خانم برای خودش جاهای دیگری می پریده و آقای همکار یا به عبارتی کارفرمای ما زاغ سیاه خانم را چوب می زده . چند دقیقه ای به گله و اخم تخم به مخاطب آن سوی خط گذشت .حرف هایی که ناخواسته می شنیدم و بیشتر اعصابم را خرد می کرد. دائم سعی می کردم حواسم را جمع کنم که خدای نکرده حین کار با چاقو دستم را ناکار نکنم و این توانم را می گرفت.
موضوع دیگری که بیشتر ناراحتم کرد موضوع پستچی بود که دو روز پیش آمد جلوی مغازه . همانطور که مشغول کار بودم اسمم را از زبان پستچی شنیدم . آقای همکار خودش را رسانده بود جلوی در و می خواست کار را فیصله بدهد اما پستچی سماجت به خرج می داد. در حین گفتگوی آن ها متوجه شدم که داستان سیم کارت هدیه در میان است و من باید با ارائه ی کارت ملی و یا کد ملی آن را دریافت کنم. من که از همه جا بی خبر بودم و سیم کارتی نخریده بودم که نیاز باشد هدیه آن را دریافت کنم در پاسخ سوال پستچی که می خواست بداند کارت شناسایی به همراه دارم یا نه، جواب منفی دادم. و خیلی بی تفاوت از موضوع گذر کردم. اما از همان روز فکر مشغول است . به نظر می آید از طریقی غیر قانونی آقای همکار به اسم من سیم کارتی تهیه کرده تا بتواند بدون ردیابی با کسانی که در ارتباط است صحبت کند . باید در اولین فرصت سری به نمایندگی این اپراتور مزخرف زده و موضوع را در میان بگذارم و استعلام کنم چه کسی بدون در دست داشتن مدارک به اسم من سیم کارت ثبت کرده است ...
.