کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
پای گاز ایستاده ام . بالای سر سیب زمینی هایی که میان حباب های روغن داغ شناورند. در کنار ماهیتابه ی سیب زمینی دو قوطی ماهی تن هم درون قابلمه ی کوچکی که تا کمر پر از آب کرده ام غوطه خورده اند . روی قوطی نوشته باید قبل از مصرف بیست دقیقه در آب جوشاند شود . اطاعت امر می کنم . به خاطر ترس از مسمومیت و مثل گربه ای که بالای سر تُنگ ماهی ایستاده باشد چشم می دوزم به ماهی ها . در شان آسان باز شو است می ترسم در حرارت بالا بترکند.   صدای عادل توی هال پیچیده . بازی فینال را گزارش می کند . بین کره و استرالیای میزبان . در بین کره ای ها اسم یکی شان عجیب روی مغزم است . وقتی عادل " چادوری" " چادوری " می کند فکر می کنم کسی با چادر داخل زمین شده و پا به توپ و با سرعت مهار نشدنی در حال حمله به سمت دروازه استرالیاست . در بین فریادهای عادل در دقیقه ی نود و یک کره گل مساوی را می زند و کار می کشد به وقت های اضافه .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۳
مهران مهرگان
امروز به این فکر می کردم الان دو سه ماه از خرید تنها شلوارم می گذرد . شلوار جینی که در این مدت از ترس اینکه شب تا صبح خشک نشود آن را به دست عیال نسپرده ام . در عجب ام که در این مدت جناب همسر هم به شلوار زبان بسته گیر نداده و راهی ماشین لباس شویی اش نکرده است ..انگار او هم به این موضوع ایمان دارد که هنوز شلوارم من مادر مرده دو تا نشده ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۹
مهران مهرگان
باران پراکنده ای مشغول باریدن است . امروز ماشین ام را شسته بودم . اما چند ساعتی بیرون از پارکینگ و زیر باران ماند . در پارکینگ خراب شده و امکان داخل آوردن ماشین را نداشتم . از فرصتی که پیش آمد و هنگام ورود یکی از همسایه ها از در شرقی خودم را رساندم و از ریموت او برای باز کردن در استفاده کردم و مرکب ام را داخل حیاط آورده و از زیر باران خلاص اش کردم . حیوان زبان بسته اگر تا صبح زیر باران می ماند سرما می خورد ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۱
مهران مهرگان
همیشه و همه وقت نمی شود از اتفاق های روزانه نوشت . گرفتاری های خانوادگی و عاطفی که گریبانگیر آدم می شود . سختی های متعددی که بر سر آدم آوار می شود . لحظه های تردید برای تصمیم گیری برای ادامه دادن و رها کردن دمار از روزگار آدم در می آورد .حس می کنم چشم های نامحرمی این نوشته ها را خوانده و پوزخند زده است . در حین نوشتن مطلب هستم که صدای رسیدن پیامک از جا می جهاندم .پیش خودم فکر می کنم چه کسی برای ام نیمه شب پیامک فرستاده ؟ این روزها پیامک های تبلیغاتی اعصابم را خُرد کرده است . با این حال پیام را باز می کنم . باز هم پیامکی ناخواسته . AFC 2015. قلعه نویی : + تیم پشتبانی کی روش افکار ناپاکی دارد !+ چطور نتیجه برانکو حماسه نشد و او را خیانتکار کردند !و الی آخر ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۷
مهران مهرگان
روز را با یک دفتر دیگر شروع می کنم. زندگی ادامه دارد و سر رسیدهایی که از دوست و آشنا رسیده کمک حالی شده برای نوشتن اراجیف روزانه . تمرین هایی که گاه مستمر است و گاهی هم در آن وقفه می افتد. اما حال که جلد اول کتاب " حرفه داستانویس را می خوانم در مقالات متعددی که از نویسندگان بنام در آن درج شده اهمیت فراوانی به مقوله ی یادداشت های روزانه داده شده است. در حین نوشتن کارگر سوپر مارکت همسایه برای خُرد کردن تراول پنجاه هزار تومانی داخل می شود. می پرسید از کجا فهمیدم ؟ برای اینکه از همان پشت در تراول را مثل بادبزن تکان تکان داد و آمد داخل . کمی بابت کهنه بودن تراول سر به سرش می گذارم و دخل را باز می کنم . از لای سررسید کوچکی ـ دوباره نقش سررسید جان را این جا می بینیم ـ تعدادی اسکناس پنج هزاری برمی دارم . ده قطعه . و می گیرم سمت سید جواد . تشکر می کند و می گوید : « پنجایی رو داشته باش اگه نو گیر آوردم می آرم عوض می کنم . » می گویم : « نخواستیم شرت کم ! » نگاهی می اندازم به جلد نارنجی کتابی که پیش روی ام است . یک روزهایی آدم می افتد روی دور . روی دور نوشتن . اما قبل از این مدت ها بود که چیزی ننوشته بودم . سعی می کردم اما انگار شدنی نبود . یعنی فکر می کردم که هربار چیزی می نویسم باید شاهکار باشه و همه به به و چهچه کنند . زهی خیال باطل !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۹
مهران مهرگان

  آمده بود جلوی روی ام ایستاده بود و اسکناس ها را گرفته بود سمت من . پرسیده بودم : « ببخشید بابت چی ؟ »

جواب داده بود : « ـ معذرت می خوام از اینکه دیر شد ! رفته بودم مسافرت ... چند روز پیش از تون مرغ بردم .»

جا خورده بودم و هنوز با شک و تردید گفته بودم : « فکر کردم خواهرتون بوده ! »

با لبخند جواب داده بود : « من خواهر ندارم . »

و وقتی رفته بود فکر کرده بودم این زن ها را پشت ماسکی از آرایش چه سخت می شود شناخت . و یادم افتاد آن روز ظهر با عجله آمده بود. بی ابروی پهن شده به زور مداد، بی خط چشم و ریمل و چه می دانم ؟ رُژ گونه ...

.

.

.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۴
مهران مهرگان

  دو جوان انبردست و پیچ گوشتی به دست وارد مغازه شدند . لباس کار قرمز و مشکی خوش فرمی تن شان بود و آرم شرکت برق روی سینه شان . پیدا بود برای کنترل برق مغازه آمده اند . کارشان را گفتند و به کنتور برق نگاهی انداختند . دست هیچ کدام شان به آن نمی رسید و چهارپایه خواستند . صندلی راحتی را از گوشه ای کشان کشان آوردم زیر کنتور برق و سبد پلاستیکی مخصوص حمل مرغ را گذاشتم روی آن و گفتم : « بفرمایید ! بهتر از این نمی شه .» و گوشه ای ایستادم به تماشای آن ها . 

  پلمپ کنتور را باز کردند و با دستگاه پرتابلی که نمی دانم اسمش چه بود و یک عدد لامپ مدادی هزار وات ظاهراً جریان عبوری را چک کردند. یکی از کاسب های همسایه که به نظاره ایستاده بود از جوانی که بالای صندلی بود پرسید : « روزی چند تا رو کنترل می کنید ؟ »

ـ « تا الان سی تا خونه و مغازه رو چک کردیم . »

ـ « تا به حال به مورد خلافی هم بر خورد کردید ؟»

ـ « آره ! » و پوزخندی زد .

از آن گوشه که ایستاده بودم خطاب به آن ها گفتم :

« الان یک عده ای به درجه ای از اجتهاد رسیدن که برای خودشون فتوا صادر می کنن . هرچی رو دوست داشته باشن حلاله و دوست نداشته باشن می گن حرامه و خوب نیست و مال مردم و مال دیگرون و بیت المال حالی شون نیست . »

مرد جوانی که پایین کنار پای همکارش ایستاده بود و تا به حال ساکت بود قفل زبانش شکست و گفت :

ـ « آره چند وقت پیش اتفاقی برق خونه ای رو تست می کردیم که بعد فهمیدیم صاحب خونه از مهندس های شرکت خودمونه . وقتی مشخص شد که آقا برق دزدی داره برگشت گفت : « می خواستم امتحان کنم و ببینم شما وقتی تخلف کسی رو پیدا می کنید گزارش می کنید یا نه ؟!! »

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۲
مهران مهرگان

   چند روز بود که با کتاب دیگری از هاینریش بُل مشغول بودم . آره !لابه لای مرغ بریدن ها و قطعه قطعه کردن پیکر بی جان آن ها به جنگ فکر می کردم . به چهره ی عریانی که بُل در این اثر ـ قطار به موقع رسید ـ به دست می دهد . به چهره ی کریه جنگ و اثراتی مخربی که بر جسم و روح فرد باقی می گذاشت و می گذارد . 

 بارها به آندره آس راوی داستان فکر کردم به او که انگار با آدابی مذهبی تربیت شده بود، به دعاهایش ،و ... به مو زرده و بیلی و حتی آن دختره ـ اولینا ـ در فاحشه خانه .

  آندره آس مرگ را با خود همراه می دید و به دنبال مکانی که به او الهام شده بود می گشت و گام به گام به مکانی که باید در آن جان می سپارد نزدیک می شد . در این میان چنگال مرگ ، و شمشیر جنگ گناهکار و بی گناه نمی شناخت و انگار می خواست به یک باره بر سر همه ی آن ها فرود بیاید .

  ساعت ها است که خواندن کتاب را به پایان رسانده ام اما ذهنم درگیر صحنه های دردناکی است که هر یک از شخصیت ها دچار آن شده بودند...

.

.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۸
مهران مهرگان

  از همان روز اول که مطرح کرد موضوع را فهمیدم . چون کارهایش را دیده بودم . وقتی کنار در می ایستاد، یا پشت یخچال ویترینی می نشست و بیرون زاغ سیاه کسی را چوب می زد حرص ام می گرفت . ادای آدم های باشخصیت را بازی کردن ولی با این حال در کار دیگران فضولی کردن واقعن مهوع و آزار دهنده است .

  حاجی با این سوپری بغل دستی نمی دانم چه سر و سرّی دارند . از سال ها قبل همدیگر را می شناسند ولی مدتی بود که رابطه شان با هم شکرآب شده بود . با تمام این اوصاف خرید هایش را از طریق من از مغازه ی او انجام می داد . از خرید مایحتاج خانه گرفته تا خرید چند میلیونی مواد غذایی و خواروبار برای شرکت و خیلی سریع و نقد هم حساب کتاب می کرد. البته الان با هم  صحبت می کنند و کار من در پیغام بردن و آوردن کم شده . پشت سرش تا بخواهی از خلاف و پدرسوختی طرف حرف می زند می گوید: « فلان فلان شده سه میلیون پول دو سال ِ به من بدهکار صداشم در نمیاره و ... »  ولی پای کار و خرید که می شود کاسب های منصف دیگر را رها می کند و باز از این آقا خرید می کند با علم به این که اجناس را گران تر از جاهای دیگر حساب می کند و هیچ باکی هم ندارد .

  هر چه هست قضیه ناموسی است . نه ! بهتر است بگویم بی ناموسی . چون کار شرعی که پنهان کاری ندارد . قبل از اینکه با حاجی این قدر دمخور شوم شنیده بودم که با خانم جوانی سر و سرّی داشته که کار به آبروریزی کشیده . از رفتار و کارهایش و غش و ضعف اش در مقابل جنس مونث که چیزی کم ندارد . ولی در صحبت جلوی من جانماز آب می کشد . انگار غافل از این موضوع است که من ناخواسته تمام ور زدن هایش را پشت تلفن می شنوم و به روی خودم نمی آورم .

  انگار زیادی حاشیه رفتم . غرض از این همه پُرگویی اشاره به آینه ی قدی کنار در بود که حدود صد و پنجاه هزار تومان برای حاجی آب خورد . آینه را طوری قرار داده که بتواند دید بهتری به جلوی مغازه ی سوپری داشته باشد . هرچند کاملن موفق نشده اما باز در یک زوایایی می ایستد و کار خودش را می کند . خیلی مصر است که نقطه ضعفی از این آقا پیدا کند و گهگاه سعی می کند پای مرا هم به این بازی کثیف بکشد و با خود همراه کند ولی تلاش می کنم خودم را از این کثافت کاری دور نگه دارم  و قاطی نشوم . این دور اطراف از کاسب های قدیم تا این جوان ترها هزار و یک شیطنت و گاه گندکاری دارند که خیلی از آن ها را می بینم و می گذرم . می بینم و می گذرم ... می بینم و می گذرم ... ولی کارهای این حاجی خیلی دل به هم زن شده  ...

.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۲:۵۱
مهران مهرگان

  نوشته های شهید آوینی را دوست دارم . به مناسبت محرم چند کتاب از کتابخانه ی عمومی گرفتم تا با آن ها در ایام خودم را مشغول کنم . از مطهری و شریعتی و آوینی . هر یک با نثری متفاوت و نگاهی زیبا و تاثیر گذار . اما در این، میان توصیف رویارویی حرّ با امام حسین (ع) در "فتح خون" شهید آوینی منقلب ام کرد . دیالوگ رد و بدل شده بین این دو تن بزرگوار بی اختیار اشک ام را در آورد . و این در حالی بود که هنوز حرّ، حرّ نشده بود .

 بار قبلی که چنین از خواندن نثری آشفته و پریشان شده بودم داستان بر دار شدن حسنک وزیر بود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۲۲:۱۷
مهران مهرگان