آمده بود جلوی روی ام ایستاده بود و اسکناس ها را گرفته بود سمت من . پرسیده بودم : « ببخشید بابت چی ؟ »
جواب داده بود : « ـ معذرت می خوام از اینکه دیر شد ! رفته بودم مسافرت ... چند روز پیش از تون مرغ بردم .»
جا خورده بودم و هنوز با شک و تردید گفته بودم : « فکر کردم خواهرتون بوده ! »
با لبخند جواب داده بود : « من خواهر ندارم . »
و وقتی رفته بود فکر کرده بودم این زن ها را پشت ماسکی از آرایش چه سخت می شود شناخت . و یادم افتاد آن روز ظهر با عجله آمده بود. بی ابروی پهن شده به زور مداد، بی خط چشم و ریمل و چه می دانم ؟ رُژ گونه ...
.
.
.
دو جوان انبردست و پیچ گوشتی به دست وارد مغازه شدند . لباس کار قرمز و مشکی خوش فرمی تن شان بود و آرم شرکت برق روی سینه شان . پیدا بود برای کنترل برق مغازه آمده اند . کارشان را گفتند و به کنتور برق نگاهی انداختند . دست هیچ کدام شان به آن نمی رسید و چهارپایه خواستند . صندلی راحتی را از گوشه ای کشان کشان آوردم زیر کنتور برق و سبد پلاستیکی مخصوص حمل مرغ را گذاشتم روی آن و گفتم : « بفرمایید ! بهتر از این نمی شه .» و گوشه ای ایستادم به تماشای آن ها .
پلمپ کنتور را باز کردند و با دستگاه پرتابلی که نمی دانم اسمش چه بود و یک عدد لامپ مدادی هزار وات ظاهراً جریان عبوری را چک کردند. یکی از کاسب های همسایه که به نظاره ایستاده بود از جوانی که بالای صندلی بود پرسید : « روزی چند تا رو کنترل می کنید ؟ »
ـ « تا الان سی تا خونه و مغازه رو چک کردیم . »
ـ « تا به حال به مورد خلافی هم بر خورد کردید ؟»
ـ « آره ! » و پوزخندی زد .
از آن گوشه که ایستاده بودم خطاب به آن ها گفتم :
« الان یک عده ای به درجه ای از اجتهاد رسیدن که برای خودشون فتوا صادر می کنن . هرچی رو دوست داشته باشن حلاله و دوست نداشته باشن می گن حرامه و خوب نیست و مال مردم و مال دیگرون و بیت المال حالی شون نیست . »
مرد جوانی که پایین کنار پای همکارش ایستاده بود و تا به حال ساکت بود قفل زبانش شکست و گفت :
ـ « آره چند وقت پیش اتفاقی برق خونه ای رو تست می کردیم که بعد فهمیدیم صاحب خونه از مهندس های شرکت خودمونه . وقتی مشخص شد که آقا برق دزدی داره برگشت گفت : « می خواستم امتحان کنم و ببینم شما وقتی تخلف کسی رو پیدا می کنید گزارش می کنید یا نه ؟!! »
چند روز بود که با کتاب دیگری از هاینریش بُل مشغول بودم . آره !لابه لای مرغ بریدن ها و قطعه قطعه کردن پیکر بی جان آن ها به جنگ فکر می کردم . به چهره ی عریانی که بُل در این اثر ـ قطار به موقع رسید ـ به دست می دهد . به چهره ی کریه جنگ و اثراتی مخربی که بر جسم و روح فرد باقی می گذاشت و می گذارد .
بارها به آندره آس راوی داستان فکر کردم به او که انگار با آدابی مذهبی تربیت شده بود، به دعاهایش ،و ... به مو زرده و بیلی و حتی آن دختره ـ اولینا ـ در فاحشه خانه .
آندره آس مرگ را با خود همراه می دید و به دنبال مکانی که به او الهام شده بود می گشت و گام به گام به مکانی که باید در آن جان می سپارد نزدیک می شد . در این میان چنگال مرگ ، و شمشیر جنگ گناهکار و بی گناه نمی شناخت و انگار می خواست به یک باره بر سر همه ی آن ها فرود بیاید .
ساعت ها است که خواندن کتاب را به پایان رسانده ام اما ذهنم درگیر صحنه های دردناکی است که هر یک از شخصیت ها دچار آن شده بودند...
.
.
از همان روز اول که مطرح کرد موضوع را فهمیدم . چون کارهایش را دیده بودم . وقتی کنار در می ایستاد، یا پشت یخچال ویترینی می نشست و بیرون زاغ سیاه کسی را چوب می زد حرص ام می گرفت . ادای آدم های باشخصیت را بازی کردن ولی با این حال در کار دیگران فضولی کردن واقعن مهوع و آزار دهنده است .
حاجی با این سوپری بغل دستی نمی دانم چه سر و سرّی دارند . از سال ها قبل همدیگر را می شناسند ولی مدتی بود که رابطه شان با هم شکرآب شده بود . با تمام این اوصاف خرید هایش را از طریق من از مغازه ی او انجام می داد . از خرید مایحتاج خانه گرفته تا خرید چند میلیونی مواد غذایی و خواروبار برای شرکت و خیلی سریع و نقد هم حساب کتاب می کرد. البته الان با هم صحبت می کنند و کار من در پیغام بردن و آوردن کم شده . پشت سرش تا بخواهی از خلاف و پدرسوختی طرف حرف می زند می گوید: « فلان فلان شده سه میلیون پول دو سال ِ به من بدهکار صداشم در نمیاره و ... » ولی پای کار و خرید که می شود کاسب های منصف دیگر را رها می کند و باز از این آقا خرید می کند با علم به این که اجناس را گران تر از جاهای دیگر حساب می کند و هیچ باکی هم ندارد .
هر چه هست قضیه ناموسی است . نه ! بهتر است بگویم بی ناموسی . چون کار شرعی که پنهان کاری ندارد . قبل از اینکه با حاجی این قدر دمخور شوم شنیده بودم که با خانم جوانی سر و سرّی داشته که کار به آبروریزی کشیده . از رفتار و کارهایش و غش و ضعف اش در مقابل جنس مونث که چیزی کم ندارد . ولی در صحبت جلوی من جانماز آب می کشد . انگار غافل از این موضوع است که من ناخواسته تمام ور زدن هایش را پشت تلفن می شنوم و به روی خودم نمی آورم .
انگار زیادی حاشیه رفتم . غرض از این همه پُرگویی اشاره به آینه ی قدی کنار در بود که حدود صد و پنجاه هزار تومان برای حاجی آب خورد . آینه را طوری قرار داده که بتواند دید بهتری به جلوی مغازه ی سوپری داشته باشد . هرچند کاملن موفق نشده اما باز در یک زوایایی می ایستد و کار خودش را می کند . خیلی مصر است که نقطه ضعفی از این آقا پیدا کند و گهگاه سعی می کند پای مرا هم به این بازی کثیف بکشد و با خود همراه کند ولی تلاش می کنم خودم را از این کثافت کاری دور نگه دارم و قاطی نشوم . این دور اطراف از کاسب های قدیم تا این جوان ترها هزار و یک شیطنت و گاه گندکاری دارند که خیلی از آن ها را می بینم و می گذرم . می بینم و می گذرم ... می بینم و می گذرم ... ولی کارهای این حاجی خیلی دل به هم زن شده ...
.
.
نوشته های شهید آوینی را دوست دارم . به مناسبت محرم چند کتاب از کتابخانه ی عمومی گرفتم تا با آن ها در ایام خودم را مشغول کنم . از مطهری و شریعتی و آوینی . هر یک با نثری متفاوت و نگاهی زیبا و تاثیر گذار . اما در این، میان توصیف رویارویی حرّ با امام حسین (ع) در "فتح خون" شهید آوینی منقلب ام کرد . دیالوگ رد و بدل شده بین این دو تن بزرگوار بی اختیار اشک ام را در آورد . و این در حالی بود که هنوز حرّ، حرّ نشده بود .
بار قبلی که چنین از خواندن نثری آشفته و پریشان شده بودم داستان بر دار شدن حسنک وزیر بود .