کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه
مثانه که پر می شود انگار چشم کور و گوش کر می شود . نه، می شنوی . نه، می بینی و نه درک درستی از موقعیتی که در آن هستی داری . مغز فرمان های غیر محتاطانه می دهد و دنبال راه گریز می گردی . راهی برای رهایی. راهی برای تخیله ی باری که می تواند با فشاری که این بار نه بر دوش و گُرده، بلکه به زیر شکم وارد می کند آزاری چون آتش جهنم را پیش چشم نمایان کند.« و این بلایی ست که بر مومنین و مومناتی که در فصل سرد ناپرهیزی کرده و در خوردن مایعات و غذایی که طبع سرد دارند زیاده روی می کنند . باشد که با دیدن مستراح ـ گلاب به روی تان ـ رستگار شوند. آنان که نمی یابند آن را از گناهکارانند. باشد با تنبانی آلوده در میان جمع محشور شوند برای عبرت آیندگان ... »
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۹
مهران مهرگان

  برای خرید چند کیلو انار به میوه فروشی همسایه رفتم . سیامک با آن چشم های حیض و موذی اش پشت ترازو نشسته بود. با ورود من زن جوان سبزه رویی که آشنا بود به آرامی سلام داد و خارج شد . نزدیک تر که شدم لبخندی هم به آن صورت ناخوشایندش که از زیر گوش سمت چپ اش اثر سوختگی کهنه ای هم نمایان بود نشست . هنوز سلامم کنار علیک اش ننشسته بود که گفت: « لامصّب1 خیلی حشریه ولی تنش مثل این سیاهِ » و با دست به گوشی نوک مدادی اش که کنار ترازو بود اشاره کرد .

  پوزخندی به اعتراض زدم . اما انگار برداشت دیگری کرد . گفت : « باورت نمی شه ولی لخت مادر زاد دیدمش ... » و حواسم رفت پی خانوده ای که مستاجرمان بودند و  دخترکی که چند سالی از روزهای کودکی اش در حیاط خانه ی ما گذشته بود. واین طور که خبر داشتم اسیر شوهری معتاد شده و زندگی اش از هم پاشیده بود.

  دیدن کسی همچون طعمه در نگاه آزمند دیگران سخت و چندش آور است ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۶
مهران مهرگان
اول صبح چهار پنج تا پیامک پشت سر هم از راه رسید . از این پیامک های ناخواسته ی تبلیغاتی و مسابقه . مثل این پیر زن های ته کوچه که از دست پسر بچه های پا به توپ عزازیل کفری می شوند،جوش آوردم و دودمان اُپراتور و سازنده و پردازنده اش را به ناسزا بستم . چهار پنج دقیقه ای زمان برد تا یکی یکی برای شان پاسخ Laghv, LAGHV KVAP,LAGHV را بفرستم . هر کدام یک مدل . و دوباره پشت بند هم سه چهار جواب موفقیت آمیز بودن درخواست لغو از راه رسید. بعد از اتمام کار وقتی مانده ی اعتبارم را چک کردم متوجه شدم ششصد تومان از اعتبارم کسر شده !! نزدیک ترین گمان که به ذهنم رسید این بود که باید پیامد این مسابقه هایی باشد که در هیچکدام شرکت نکرده ام . واقعن مانده ام به کجا و چه کسی باید از شر این دزدی ها در روز روشن شکایت کرد !!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۵
مهران مهرگان
در کلاس های شبانه با هم بودیم . از شهرستان دوری می آمد. بعد از سال ها بی خبری خیلی اتفاقی او را در محل دیدم. در آن سال ها هر دو برای گرفتن دیپلم تلاش می کردیم . درس و مدرکی که باید راه گشای ادامه ی زندگی مان می شد و برای من نشد . نه اینکه مدرک داشتم و بی کار ماندم ، نه ! بلکه در میان آن سال های بی پناهی و افسردگی و نداشتن اعتماد به نفس هیچ یک از راه هایی که پا در آن گذاشته بودم منتهی به هدف و سرانجامی مشخص نشد و دست و پا زدن های بی هدف در زندگی فقط توانست مرا در روی آب نگه دارد و مانع از غرق شدنم در دریای حوادث زندگی شود .   او از محل کار اولش بازنشست شده بود و دنبال کار دوم بود و این موضوع را پیش کشید که در این مدت بی کار نمانده و همیشه به فکرعشق سال های جوانی اش ـ حفاری غیر مجاز ـ بوده است . از من سوال کرد : " درویشِ " معتمدی برای نوشتن باطل السحر و دعا سراغ نداری ؟»  تا مدتی هاج و واج نگاهش کردم . نفهمیده بودم منظورش چیست و به چه کارش می آید . وقتی جواب منفی ام را شنید شروع کرد به تعریف حوادث عجیب و غریبی که در حین حفاری به سرشان آمده بود . باران های ناگهانی ، صداهای عجیب و غریب و ظهور اشباح و ... بعد رفتن اش هنوز به قصه هایش فکر می کنم . به آدم که به هر طریقی می خواهند به پول و ثروت برسند ... پول و ثروت ... قدرت ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۹
مهران مهرگان
از یاد می برم . مطالبی را که می خواهم به روی کاغذ بیاورم از یاد می برم . بعد از اینکه قلم و دفتر را مقابلم باز می کنم . نمی دانم و به یاد نمی آورم که درباره ی چه چیزی تصمیم داشته ام بنویسم .   دفتر و خودکار را کناری رها می کنم و می روم سراغ فرچه و خمیر ریش ـ خانم ها از این قاعده و خدمت سربازی خدا را شکر معاف اند ـ ریش چهار پنج روزه ام بدجوری آزار دهنده شده و خارش اش عصبی می کند. بعد از اصلاح احساس سبکی می کنم . می نشینم پشت میز ناهارخوری و به کارهایی که امروز انجام داده ام فکر می کنم . بهترین آن ها خرید کتاب بوده . از شهر کتاب . یک کتاب از پاتریک مودیانو و دیگری تنگسیر صادق چوبک .   سعی می کنم با این فکرهای خوب از شر فکرهای مزاحم خلاصی پیدا کنم . اما گهگاه سر و کله ی مزاحم ها پیدا می شود . بدهی ، قسط های عقب افتاده، و ...   امروز در بین افکار پلیدی که به ذهنم خطور کرده بود یکی از همه بدتر بود . و آن چیزی نبود جز فکر بیهودگی نوشتن . به یکباره احساس پوچی به من دست داد . فکر کردم کاری به پوچی نوشتن در روی زمین وجود ندارد . و این اراجیف چرا اینجا و آنجا نوشته می شود ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۰
مهران مهرگان
امروز از پدرم برای پسرم حرف زدم . این اولین بار بود. بغض راه گلویم را گرفت و اشک توی چشمانم حلقه زد . همه چیز از یک موسیقی محلی که از رادیو پخش می شد شروع شد . موسیقی بلوچی . به او توضیح دادم این موسیقی که می شنود مربوط به استان سیستان و بلوچستان است . مرکز آن زاهدان است و در ادامه ی گفته هایم رسیدم به شهر چابهار .شهری که با خاطره ای تلخ از آن وداع کردیم .   به او توضیح دادم که پدرم راننده بوده . راننده ماشین های سنگین . پسرم وسایل نقلیه را خیلی دوست دارد و عاشق موتور سیکلت و ماشین است . وقتی توضیح می دهم پدر بزرگ اش راننده ی ماهر جرثقیل بوده و حرفه ای، نیشش باز می شود و با تعجب می پرسد: « واقعن ؟! »ـ این واقعن گفتن یک جور تکیه کلامش شده ـ و ادامه ی حرف هایم را با اشتیاق گوش می دهد .  از فکر اینکه پسرم هیچگاه پدر بزرگش را ندید بیشتر نارحت می شوم . سعی می کنم به صحبت هایم ادامه ندهم . و زودتر او را به مدرسه رسانده و از شر این بغض لعنتی که گلویم را می فشارد راحت شوم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۷
مهران مهرگان
مادرم همیشه نصیحت می کرد : « پسر! یه کم پول هاتو پس انداز کن برا خودت رخت و لباس بخر. چیه این کاغذا دور و برت جمع کردی ؟!می ترسم سر تو هم مثل داییت هوا بیاد . کمتر بخون اینارو ... »  آره امروز داشتم توی آینه ی قدی به سر وضعم نگاه می کردم . شدم به قول " ممو گلی " مثل هام لِس های آمریکایی . مثل بی خانمان های دوره گرد. شلوار جینی که سه ماه پیش خریدم هنوز توی تن ام است و تا به حال آن را نشسته ام. امروز هم وقتی گذرم به سمت شهر کتاب افتاد وسوسه امان ام را برید. پولی را که برای آرایشگاه کنار گذاشته بودم تا سر و صورتی صفا بدهم دادم و کتاب خریدم . یک کتاب از جعفر مدرس صادقی به اسم " بیژن و منیژه ".باز برسم خانه عیال می گوید : « سلام هپلی ! »
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۵۰
مهران مهرگان
سر صبح از خانه زدم بیرون . به کارهای اول صبحم رسیدم و به خانه برگشتم . حس می کردم که سال هاست به حمام نرفته ام و تمام تنم آب آب می کرد. بخصوص سرم که به خارش افتاده بود. به همین بهانه می توانستم از فرصت استفاده کرده بعد از حمام درون کتابخانه چشم بگردانم و از خیل کتاب های نخوانده یکی را جدا کنم و به محل کار ببرم . قرعه به نام هشام مطر افتاد و " در کشور مردان " که در پس زمینه ی قهوه ای رنگ روی جلد تصویری از معمر قذافی خدا بیامرز پیدا بود و در زیر آن عکس روشن و برجسته ای از دو دست که به سوی هم دراز شده بود . ظاهرا یکی دست کودک و دیگری زن . همیشه آغاز و انجام سران حکومت و صاحبان قدرت فکری ام کرده است . با اینکه می دانند این دنیا به کسی وفا نکرده اما با این حال سخت به آن وفادارند و دل نمی کنند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۰۴:۴۲
مهران مهرگان
مردک حوصله ام را سر می برد ـ کارفرمای ام را می گویم ـ از خواسته اش چیزی نمی فهمم . مجبورم به دیالوگی ناخواسته و کلافه کننده . یک لقمه نان است هزار ادا و اصول . رفته رفته شب از راه رسیده و پایان کار است . در تردیدم که بمانم در خلوت چیزی بنویسم یا به سمت خانه راه بیافتم. مسیری طولانی را باید پیاده روی کنم. پیاده روی در شب دوست داشتنی است . بخصوص جیب پرپیمانه ای داشته باشی و ویترین ها را تماشا کنی و گهگاه خریدی و اگر بخت یار بود مقابل کتابفروشی باشی و چند جلد کتاب بخری . آه! خواندن یگانه افیونی ست که بدان گرفتارم !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۷
مهران مهرگان
« یک ایرانی فارسی زبان بزرگ ترین لغت نامه ی عربی را نوشته است .»این جمله از آن رئیس جمهور است . در سخنرانی همایش فارابی . که به صورت زنده پخش می شود. آقای رئیس جمهور قشنگ و زیبا صحبت می کند. و امیدوار کننده . انگار همه ی مسئولین فهمیده اند ما به امید زنده ایم . امید واهی ! ...و این امیدواری چه طولانی شده است. انگار از این همه سخت جانی مان و این همه انتظار برای فرجی در آبادانی شگفت زده و مبهوت نشده ایم .  حضار گهگاه در پایان جملات بازهم بگویم شیرین و امیدوارکننده کف می زنند . من کف زدن و شادی را دوست دارم . هر چند سال هاست که به آدم غمگینی تبدیل شده ام و دیگر به یاد نمی آورم آخرین بارکجا و چه وقت از ته دل خندیده ام اما در عمق وجودم شادی را دوست دارم . البته سر و صدای زیاد خسته و عصبی ام می کند.   پشت میز کارم نشسته ام . شبکه ی خبر بی وقفه و گزینشی اخبار و حوادث دلخراش و جنگ را روی آنتن می فرستد. قتل ، غارت، عملیات انتحاری، جهادی ... القاعده، داعش و ...  کانال را عوض می کنم . بازهم ... و بازهم . غمگین و بی حوصله ام . انگار جنگ تمامی ندارد . تلویزیون را خاموش می کنم و پناه می آورم به دفتر یادداشت و خودکارم . می نویسم تا کمی سبک شوم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۳
مهران مهرگان