کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

  تنها نشسته ام و به کارم فکر می کنم . هر چه فکر می کنم در این اوضاع بد اقتصادی چه کار می توانم انجام دهم که به ثروت و مکنتی برسم که زن ام از من راضی باشد و مثل امروز دائم بی پولی ام را به رُخم نکشد راه به جایی نمی برم . این آخر شبی دیگر محل سگ هم به من نمی گذاشت . می گفت : « دیگه جونم به لبم رسیده . ده سال بی پولیت رو تحمل کردم دیگه بسه، دیگه نمی تونم  ... »

  بنده ی خدا از یک جهت راست می گوید . تمام دوستان نزدیکی که داشتیم و باهم رفت و آمد می کردیم  الان به لحاظ مالی وضع شان فوق العاده خوب شده و ما برعکس روز به روز اُفت کرده ایم . طوری که وقتی پا به خانه شان می گذاریم زن و شوهر و حتی پسرمان در برابر کمبودهایی که داریم احساس بدی به ما دست می دهد .

  هر وقت سفر می روند ما در خانه ناراحتی داریم . وقتی برمی گردند همین طور . خانه می خرند . ماشین عوض می کنند و .. و ...

  خلاصه داستان غریبی است این بی پولی ...

.

.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۳
مهران مهرگان

  دیگر به هیچ چیز علاقه ندارم .نه! شاید باید این طور بگویم که علاقه ام به زندگی کمتر شده و همین باعث شده که به خیلی از مسائل علاقه ای نشان ندهم . دوست ندارم آیه ی یاس بخوانم . اما قرار بوده که از درد دل ها و از ورم معده و کوفت و زهرمار و هزار و یک هذیان و تلخی و شیرینی روزگارم در این جا بنویسم . از این که در میان خانواده کم کم جایگاهم را از دست داده ام . از این که به هواداری زن ام به خیلی از خواسته هایم پشت پا زده ام . از این که برای راحتی آن ها مهاجرت کرده ام و موقعیت خوب شغلی ام را از دست داده ام و حالا در موقعیتی قرار گرفته ام که خیلی ها از من دوری می کنند. خانواده ام به خانه ام نمی آیند. به من زنگ نمی زنند و حال و احوالی نمی پرسند. نه اینکه کور و کر باشم و آن قدر بی وجدان که به اشتباه های خودم پی نبرده باشم .اما روزهای خوبی را از دست داده ام که دیگر برنمی گردند.

  چه می دانم . زن رخت و لباس می خواهد . گشت و گذار و تفریح می خواهد . زن مهمانی و سور و سات می خواهد . خانه ی پدر می خواهد.

  قبلن هم در این مورد نوشته بودم . اما اینکه صبح تا شب زحمت بکشی و کسی قدر نداند وامصیبت ! ... روزهایی می شود که آرزوی مرگ می کنم . اما تنها کسی که می دانم دلتنگش خواهم شد پسرم است . پسری که به اندازه ی خودم احساساتی است . و هیچ وقت دوست نداشتم که این خصوصیات دلرحمی و از خودگذشتگی اش به من برود . وقتی برمی گردم به گذشته نگاه می کنم . وقتی کارهایی کرده ام که باعث عقب افتادگی ام شده ... دوست ندارم پسرم مثل من باشد .

  الان به جایی رسیده ام که زن ام از من می خواهد پول دربیاورم . فقط و فقط پول . از هر کجا و هرطور شده . زنم ماشین مدل بالا دوست دارد. سفر کردن را دوست دارد . لباس برند دوست دارد و ...

  و من در این میان قهوه و کتاب و مرگ را دوست دارم .

  انگار هیچ وجه اشتراکی بین من و خانواده ام نیست و آن ها چیزهایی را دوست دارند که من دوست ندارم و یا کمتر دوست دارم . من دیگر خودم را هم دوست ندارم ...

.

.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۴
مهران مهرگان

  مهربان همسر ـ صفتی که شاید یک پنجم از لحظات عمرش شایسته ی خطاب به اوست ـ پیامک داده بود : « می تونی ماهی سفید و اشپل بخری ؟ هوس کردم ! » ... با خواندن همین جمله ی کوتاه موج سنگینی از افکار مغشوش به ذهنم هجوم آورد. سعی کردم چند تا از آن افکار به درد بخور را در ذهنم جمع و جور و مرتب کنم . خیلی زود به این نتیجه رسیدم که این درخواست کوچکی است که مهربان همسر داشته و باید به هر طریقی شده آن را اجابت کنم . چون به ذهنم وامانده ام بیشتر فشار آوردم برایم مسجل شد که قریب به دو سال است که سفره ی ما رنگ ماهی را به خود ندیده . برای شوهری که من باشم این اعتراف می توانست موجب سرافکندگی و شرم ساری شود و هیچ راه فراری نداشت .

  بعد از اینکه هوش و حواسم کمی جمع شد برای مزاح جواب دادم : « خانم محترم اشتباه گرفته اید اینجا کلانتریه ! ... » و منتظر جواب ماندم . اما به دلایلی نامعلوم مهربان همسر جوابی به پیامک ام نداد .

  ظهر از بد حادثه برای جیب خالی من و خوش اقبالی مهربان همسر با یکی از کسبه ی محل که در امر خرید و فروش ماهی است رو در رو شدم . باز از اقبال خوش او ماهی های درشت و تازه و بی عیب و نقصی همراه داشت که می گفت دیشب از شمال رسیده و باز تعریف و تمجید های کاسب محترم از مطاع اش که باعث شد جوگیر شده و دو تا از آن درشت ترین ها را که قیمت بالایی هم داشت سوا کنم . ناگفته نماند که از حسن انتخاب در پوست خود نمی گنجیدم .

  الان که آن هیجان احساسی فروکش کرده است می بینم سه روز از دستمزدم را بابت دو عدد ماهی پرداخت کرده ام و دود از کله ام بلند شده است . دوباره به جنگ امواجی که به ذهنم حمله ور شده اند می روم . به شکل ترحم انگیزی در حال غرق شدنم که فکر توجیه کننده ی احمقانه ای همچون تخته پاره ای در میان طوفان به دادم می رسد . پیش خودم می گویم : « عیب از قیمت ماهی ها نیست . دستمزد من اندک و ناچیز است . آنقدر اندک که قابل گفتن نیست . یعنی باید بیش از این گفت که دو سال است رنگ ماهی سفید را در سفره مان ندیده ایم .»

 * پ . ن : امیدوارم به حسن آقا بر نخورد . حسن آقا کلید ساز محل مان است .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۲
مهران مهرگان

  به کارهایی که کرده ام فکر می کنم . به کارهایی که می کنم . به اشتباهاتی که پشت هم تکرار می کنم . نه ! اشتباه نمی توان گفت. خطا . گناه . عملی که عذاب وجدان در پی دارد .

 فعلی باید به کار ببرم که بار گناه آلود بودن کارهایی را که مرتکب شده ام بیشتر نشان دهد . می دانم و دوست ندارم کارهایم را . دوست دارم همچون آن چیزی که در ظاهر نشان می دهم باشم . اما غولی در من نهفته است و شاید شیطانی که دوست دارم آن را با سنگ از خود برانم . اما دیگران در این سیمای به ظاهر نیک به ندرت چیزی می توانند ببینند که گویای ضمیر باطنی ام باشد . نه ! نمی بینند . من خودِ خودم را با مهارت پنهان می کنم . انسان کریه منظری در پشت چهره ام پنهان است و روز به روز بر زشتی چندش آورش افزوده می شود .

.

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۱
مهران مهرگان

  جلوی مغازه ی میوه فروشی سیامک ایستاده بودیم. سیامک داخل مغازه مشغول جا به جا کردن میوه ها بود و من و آقا حنانِ شاطر مشغول گپ و گفت درباره ی آب و هوا . فی المجلس نمِ بارانی بود و سوز خفیفی . در همین حین علی مول پا برهنه دوید وسط صحبت ما و پرسید : « آقا مهران آشغال گوشت نداری برای سگ هام ببرم ؟ » جوابم منفی بود و سرد . به اصطلاح خواستم که شر را کم کند و با آن قیافه ی تابلو و حسن شهرتی! که داشت کنار ما نماند تا به جرم خرید و فروش مواد دستگیرمان نکرده اند. اما سریش شد و ماند .نمی دانم کجای صحبت مان بودیم که علی مول گفت :« مهران! تازگی ها یک چیزی کشف کردم .»

ـ به به ! زیر خاکی نباشه ؟!

ـ نه بابا می دونی چیه می خوام بگم این حاجی، اربابت، بدجوری اسیر کمر به پایین خودشه ...

گفتم: « بی خیال ما را چه به این حرف ها » و سریع راهم را گرفتم و آمدم سمت مغازه ی خودمان . می دانستم اگر تایید و یا تکذیب کنم در هر دو صورت چیزی نمی گذشت و حاجی از این حرف ها مطلع می شد . چون آقا حنان کسی نبود که حرف در دهانش بماند. و هیچکدام نمی دانستند که من بیچاره در معرض شنود چه دل و قلوه دادن های تلفنی از این به اصطلاح حاجی هستم ونیازی نیست کسی از این فنچ بازی های او برای من خبر بیاورد !...

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۴
مهران مهرگان

   جلوی آینه ی قدی ایستاده بودم . کنار در ورودی . جایی که آینه ی تمام قدمان نصب شده روی دیواره ی یخچال . از آنجا قشنگ می شود آمد و شد مشتری های سوپری بغل دستی را زیر نظر گرفت. چیزی که امروز جلب توجه می کرد جوان هایی بودند که برای خرید می آمدند. کسانی که از سن و سال چیپس و پفک خوردن شان گذشته بود همگی با یک ساک دستی پر چیپس و ماست و تنقلات بیرون می آمدند. یادم افتاد فردا تعطیل است و خلق الله تدارک فردا را می بینند. خودم هم امروز تعدادی مرغ را برای مشتری ها به شکل کبابی خرد کرده بودم و هیچکدام ابایی نداشتند که بگویند بساط شادخواری شان به راه است و بسیار راضی از تعطیلات چند روزه ی آخر هفته که باعث می شد با دوستان و خانواده دور هم جمع باشند.با اینکه مثل بازرگانی بودم که کشتی هایش غرق شده و به فکر بدهکاری هایم بودم و بغ کرده، اما بالاجبار به این نتیجه رسیدم با این همه دور هم بودن ها و مجالس شادخواری ما ملت شاد و بی غمی هستیم ...

 واقعن ما ملت شاد و بی غمی هستیم ؟! دور از جان جنابعالی !

.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۷
مهران مهرگان

  من هم بین همه پیامبرها جرجیس را انتخاب کردم . منظورم زبان روسی است . کسی دور و اطراف ام نیست که دو تا راهنمایی از او بگیریم . الان که دارم همبرگر سرخ می کنم به این فکر می کنم که یاد گرفتن دستور و قواعد این زبان حتی سخت تر از آن است که آدم گرسنه در انتظار آب شدن یخ یک بسته همبرگر منجمد بماند .

  لعنتی چه مصیبتی شد. گرسنگی باعث شد که زودتر از موعد دست بکار شوم و بیافتم به جان همبرگرها . یکی نیست به این شرکت تولید کننده بگوید چه عیبی داشت لابه لای همبرگرها از ورقه ی پلاستیکی استفاده می کردید . تمام کاغذها چسبید به جان همبرگرها. باید تکه های کوچک کاغذ را یکی یکی از آن جدا کنم . خدایا خودت صبر بده ! 

.

.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۴۵
مهران مهرگان

  باز هم انگار دولت روغن ریخته را نذر مسجد کرده است . با امروز سه چهار روزی است که از کاسبی درست و حسابی خبری نیست . به عوض آن تا دل تان بخواهد برای همسایه ها مرغ های یخی ـ منجمد ـ خُرد کرده ام .

   با وسواسی که دارم ابتدا به تاریخ تولیدشان نگاه می کنم . طولانی ترین زمان ماندگاری درج شده دوازده ماه است.بعضی بسته ها چند روزی فرصت دارند و این آخری که خانم بی بضاعت همسایه آورده بود چند روزی هم از تاریخ انقضاءش گذشته بود. بو کردم و به رنگ و روی مرغک بی نوا نگاه انداختم . ظاهرا که سالم بود . برایش کبابی خرد کردم و دادم دستش . خواست دستمزدی بدهد که قبول نکردم . تشکر کرد و در حالیکه مثل همیشه چشم دوخته بود به سرامیک های کف مغازه بیرون رفت. وقتی رفت هنوز داشتم زیر لب وراد وقیحه می خواندم . و شفای عاجل به حال نذر کنندگان و آرزوی سلامتی برای مصرف کننده ی بینوایی که باید این موادغذایی بی کیفیت را سر سفره می برد !

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۵
مهران مهرگان

   امروز نوزدهم بود. البته هنوز هم هست، تا دقایقی دیگر . امروز دست و پنجه نرم کردن مان با مرغ ها یک ساله شد . کاسبی بخور و نمیری که با هر شرایطی بود ادامه پیدا کرد و رسید به یک سالگی . هرچند بارها خیال رها کردن این کار را داشتم و هنوز هم دارم . اما اندک زمان و محیطی که برای مطالعه دارم را دوست ندارم از دست بدهم . لا به لای کاسبی از فرصت استفاده می کنم و سعی می کنم به آدم ها توجه بیشتری داشته باشم . به قیافه و نحوه ی کار و بارشان و اگر گپ و گفتی حاصل شد از طرز نگاه شان به زندگی و دنیا آگاه شوم . سعی فراوانی دارم که از کنج عزلت خودم را بکشم بیرون . نه اینکه خواننده این سطور فکر کند که ته چاه چله نشسته ام، نه ! باید بگویم سخت از آن افسردگی و خموشی و دوری از دیگران است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۷
مهران مهرگان
دوباره عزمم را جزم کرده ام برای آموختن زبان دوم ، نمی دانم شاید سوم . عجیب عاشق زبان و ادبیات کشور آقای پوتین شده ام . خیلی دوست دارم در حد امکان از این زبان سر در بیاورم و منابعی را از این زبان بخوانم . روس ها ادبیات غنی و پرباری دارند و وسوسه خواندن به زبان روسی امانم را بریده . نمی دانم چند وقت زمان ببرد تا بتوانم خودم گلیمم را از آب بیرون بکشم . چون تنها اتکایم بعد از خدا به کتاب ها و منابع صوتی ست که توانسته ام جمع و جور کنم و استاد و راهنمایی ندارم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۷
مهران مهرگان