دیگر به هیچ چیز علاقه ندارم .نه! شاید باید این طور بگویم که علاقه ام به زندگی کمتر شده و همین باعث شده که به خیلی از مسائل علاقه ای نشان ندهم . دوست ندارم آیه ی یاس بخوانم . اما قرار بوده که از درد دل ها و از ورم معده و کوفت و زهرمار و هزار و یک هذیان و تلخی و شیرینی روزگارم در این جا بنویسم . از این که در میان خانواده کم کم جایگاهم را از دست داده ام . از این که به هواداری زن ام به خیلی از خواسته هایم پشت پا زده ام . از این که برای راحتی آن ها مهاجرت کرده ام و موقعیت خوب شغلی ام را از دست داده ام و حالا در موقعیتی قرار گرفته ام که خیلی ها از من دوری می کنند. خانواده ام به خانه ام نمی آیند. به من زنگ نمی زنند و حال و احوالی نمی پرسند. نه اینکه کور و کر باشم و آن قدر بی وجدان که به اشتباه های خودم پی نبرده باشم .اما روزهای خوبی را از دست داده ام که دیگر برنمی گردند.
چه می دانم . زن رخت و لباس می خواهد . گشت و گذار و تفریح می خواهد . زن مهمانی و سور و سات می خواهد . خانه ی پدر می خواهد.
قبلن هم در این مورد نوشته بودم . اما اینکه صبح تا شب زحمت بکشی و کسی قدر نداند وامصیبت ! ... روزهایی می شود که آرزوی مرگ می کنم . اما تنها کسی که می دانم دلتنگش خواهم شد پسرم است . پسری که به اندازه ی خودم احساساتی است . و هیچ وقت دوست نداشتم که این خصوصیات دلرحمی و از خودگذشتگی اش به من برود . وقتی برمی گردم به گذشته نگاه می کنم . وقتی کارهایی کرده ام که باعث عقب افتادگی ام شده ... دوست ندارم پسرم مثل من باشد .
الان به جایی رسیده ام که زن ام از من می خواهد پول دربیاورم . فقط و فقط پول . از هر کجا و هرطور شده . زنم ماشین مدل بالا دوست دارد. سفر کردن را دوست دارد . لباس برند دوست دارد و ...
و من در این میان قهوه و کتاب و مرگ را دوست دارم .
انگار هیچ وجه اشتراکی بین من و خانواده ام نیست و آن ها چیزهایی را دوست دارند که من دوست ندارم و یا کمتر دوست دارم . من دیگر خودم را هم دوست ندارم ...
.
.