کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

 

  توی یک جشن تولد دو ساعته که موزیک با صدای گوش خراشی در حال نواختن بود و اطرافیانم در حال شادی بودند هر قدر تلاش کردم یک ذره از احساس شادی جمع را قرض بگیرم نشد که نشد. به زحمت ترانه هایی را که بلد بودم همخوانی می کردم و احساس می کردم لبخند مسخره و مصنوعی که به صورتم است خیلی مضحکم کرده است . وقتی به این فکر می کنم که چه ام شده و چرا حال روزم این طوری شده می بینم خیلی داستان پشت این قضیه است. سرنوشتی عجیب !

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۵
مهران مهرگان

  خیلی وقت بود به کتابخانه ی عمومی آن سمت شهر نرفته بودم . صبح کمی منتظر ماندم تا کتابدارها از راه برسند و کرکره ی محل کسب و کارشان را بدهند بالا . وقتی هم که به عنوان اولین نفر وارد شدم و رفتم جلوی پیشخان انگار منتظر ورود کسی نبودند. قیافه های عبوس و گرفته ای داشتند . به اسم نمی شناختمشان . آن ها هم مرا نمی شناختند. نه اسم و فامیلم را می دانستند و نه حتی مشخصات دیگری . برای تحویل کتاب مجبور شدم خودم را معرفی کنم. نه کارت همراهم بود و نه شماره ی عضویت ام را می دانستم .برعکس کتابخانه ی محل مان که با عزت و احترام تحویلم می گیرند و اجازه دارم تمام مخازن را بچرخم . یادم می آید یکی از کتابدارها آنقدر پهلوی خواهر زنم که عضو همان کتابخانه است از من تعریف کرده بود که زنم عزم اش را جزم کرده برود سر و گوشی آب بدهد که این خانم کتابدار در چه قواره ای هست!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۷
مهران مهرگان

 روزهای سختی را می گذرانم. خیلی سخت . گاه تا لبه نا امیدی و پرتگاه می روم و بر می گردم. هیچ دلخوشی برایم نمانده است . برای فرار از مشکلات و فراموشی می خوانم و می خوانم . شاید مرهمی باشد برای فرار از حقایق تلخی که با آن ها دست به گریبانم . حس می کنم در این نداری ها تنهای تنها شده ام . همه از اطرافم پراکنده شده اند . 

 تنهای تنهایم . دیگر کسی دوست ندارد به من نزدیک شود . از من آبی برای کسی گرم نمی شود . این روزها به معنای واقعی،آثار بی پولی را می فهمم . وقتی حتی زنم بخاطر مشکلات مالی حاضر نیست با من همکلام شود و حتی زندگی کند و مترصد موقعیتی است تا راهش را از من جدا کند. بنده ی خدا حق دارد . ماه ها و شاید چند سالی است که برایش خرید درست و حسابی انجام نداده ام .

  این روزها بیشترین فکری که آزارم می دهد محیط کارم و محیط خانه است . حس می کنم در هیچ کدام از این دو جایی ندارم . آرامش از جانم پر کشیده است. دیشب ترجمه ی دعای ابوحمزه ی ثمالی را خواندم . خواندم و به فکر فرو رفتم . انگار شرح حال من خطاکار بود که با معبود خویش به گفتگو نشسته بود . کمی حالم را بهتر کرد. اما هنوز خیلی راه دارم که به آن مرحله ی آرامش معنوی برسم . وقتی به گناهانم فکر می کنم از خودم می پرسم آیا راه بازگشتی برای خود گذاشته ام ؟!

امیدوارم . امیدوار .... البته  نه به بنده ها !

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
مهران مهرگان

 من حیران قدرت این موجود موذی نیم سانتی مانده ام . لعنتی این قدر دور و بر گوشم وز وز کرد و دست و پام را گزید که مجبور شدم نصف شبی بلند شوم و شال و کلاه کنم و از خانه بزنم بیرون . می پرسید برای چه ؟! برای یافتن چند عدد قرص پشه . چون می ترسیدم زبانم لال کارم از دست این پشه های مزاحم به خوردن قرص برنج بکشد ـ عجب قرص تو قرصی شد ـ هروله کنان خودم را به اولین سوپری که تا این موقع شب باز بود رساندم و سریع برگشتم . وقتی بر می گشتم از کنار باقالی فروش دم میدان هم رد شدم . پیرمرد خرفت ساعت یک بعد از نیمه شب کنار گاری اش چرت می زد . به یاد آن شبی افتادم که عیال خانه نبود و بی شام مانده بودم. هوس کردم نان و باقالی بخورم و رفتم کنار گاری پیرمرد ایستادم. بوی سرکه و سماق و بخاری که از دیگ بر می خاست اشتهایم را بیشتر تحریک می کرد . پیش دستی را که کنار دستم دیدم سریع دست بکار شدم تا سر و صدای شکمم را بخوابانم . اما چشم تان روز بد نبیند هر چه خوردم خام و نیم پز و سفت بود . خیلی عصبی شدم . اما دلم نیامد و یا چه می دانم شرمم شد نصف شبی چندتا درشت به پیرمردِ باقالی فروش بار کنم . اما از همان شب دیگر با او سلام علیک نمی کنم و خسته نباشید هم ...

سزای آدم آشغال فروش همین است که تا بعد نیمه شب هم کنار خیابان مگس بپراند ...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۶
مهران مهرگان

  نمی دانم چه ام شده. دوباره ریشه ی یاداشت های روزانه ام خشکیده. یعنی واقعن من یک مرغ فروش شده ام . خدای من ! یعنی این همه سعی و تلاشم برای تمرین نویسندگی دود شد و رفت هوا ؟! وقتی کمی بیشتر فکر می کنم می بینم نه این ام و نه آن .

  این روزها بیشتر سعی می کنم ادای یک مغازه دار با سواد را در بیاورم . همیشه ی خدا موقع ورود مشتری یک کتاب چاق یا لاغر دست ام است و یا محو خواندن آن هستم که بعضی وقت ها موجب پوزخند و گاه نگاه "عاقل اندر سفیه " آن ها می شود. چه کنم این روزها ـ ریا نباشد ـ برای خواندن سیرمونی ندارم .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۸
مهران مهرگان

   امشب جشن تولد دعوت بودیم. جشن تولد خواهر زنم. همه چیز خوب و عالی بود الی آخر مراسم که باجناق عزیز دو تا النگوی سنگین و قطور طلا به زنش هدیه داد. دیگر تا آخر مجلس نتوانستم چشم در چشم عیال شوم. نمی دانم کی و چه وقت عواقب این موضوع گریبانگیرم شود. فعلن که رامش قبل از طوفان است . باید به فکر چاره ای باشم و با قرض و وام هم شده آن انگشتری را که عیال چند وقت است از من خواسته برایش بخرم ...

.

.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۹
مهران مهرگان

  این روزها دوباره برگشته ام به همان نوشتن به اصطلاح سنتی خودمان . همان خودکار و سررسید. همان نوشتن های گاه و بی گاه که ثبت می شود و هر چه در بین شان می گردم مطلب به دردخوری پیدا نمی شود برای درج در این خانه . زندگی روزمره ام آنقدر گند و یکنواخت شده که احساس پوچی می کنم . احساس بدی که سعی می کند بر تمام افکارم غالب شود و نشان دهد که این راهی که در پیش دارم رو به تباهی است . البته می دانم در بی راهه ام و سعی این است که به مسیری که به سرانجامی خوش بیانجامد بازگردم . حال برج پیزا را دارم. کج تر و رو به نابودی . رو به ویرانی ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۰
مهران مهرگان

  انگار هر سال ماموریت دارم چند جلد از سر رسیدهای شرکتی را با اراجیف سیاه کنم. اولین سررسید سال نود و چهار را داداشم برایم آورد. این در حالی بود که دفتر تازه ای برای نوشتن نداشتم و به همین جهت با استیاق به سراغ این صفحات سفید آمدم.

  صبح بعد از چهارشنبه سوری آخر سال است. زمین از باران پراکنده ای که چند روز در حال باریدن است خیس و مربوط است و جای جای کوچه از آتش بازی دیشب سیاه و سوخته . آدم ها یا بهتر است بگویم مردم، نه! اصلن همان هم محلی ها آرام آرام در حال روانه شدن به محل کارشان هستند . من باز هم رو در روی این کادر بسته که درب شیشه ای مغازه باشد نشسته ام و به آمد و رفت ها نگاه می کنم .

  بعد از خواندن کتابی از نویسنده ی روس، رفته بودم سراغ رمان " خیابان بوتیک های خاموش "ِ پاتریک مودیانو . اما چیزی مثل مته روی مغزم بود. دو کتاب از کتابخانه امانت گرفته بودم که موعد تحویل شان گذشته بود و باید هرچه سریع تر برمی گرداندم.

بالاخره راهی شدم . پا به کتابخانه که گذاشتم وسوسه های شیطانی شروع شد. با این که کتاب های خوانده نشده ی زیادی داشتم دلم می خواست بروم سراغ خاطرات جنگ . قبل از همه ی این ها کتابدار محترم روشن ام کرد که بابت تاخیر طویل المدت ام باید چیزی نزدیک به ده هزارتومان بپردازم. سیستم امانت دهی کتاب به صورت اتوماتیک تاخیر امانات اعضاء را محاسبه می کرد و راه فراری نداشت.

  ابتدا نمی خواستم زیر بار بروم . رفتم روی منبر و " آسمون ریسمون " به هم بافتم: « آی ! اوضاع مطالعه خرابه . چرا در این وااسفای کتابخوانی به جای اینکه مشوق بگذارید جریمه می کنید . مگه قیمت خود کتاب چنده ؟! ...  »

  کتابدار محترم هم با لبخند همیشگی جواب داد : « به خدا شرمنده ایم ! ... » و عیب را گردن سیستم جدید امانت دهی انداخت و خلاص .

  "لامصب " این پول به جان مان بسته است . وقتی موضوع پول به میان می آید دنبال راه گریز می گردیم . البته ناگفته نماند آنقدر هم پول همراهم نبود. من اگر آخر برج ده هزار تومان پول توی جیبم بود نعوذبالله خدا را بندگی نمی کردم.

بالاخره بعد از کلی گله گزاری رفتم سراغ قفسه ها. از میان روایت های جنگ کتاب چمران را بیرون کشیدم .

  و همین شد که پاتریک مودیانو به کناری خزید تا از تیررس استاد جنگ های نامنظم دور  بماند ...

.

+ عجب پست مزخرفی شد . اصلن بوی مرغ و مرغ فروشی نمی داد . خیلی روشنفکرانه بود :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۴:۱۶
مهران مهرگان

   امروز رفتم سراغ کتاب هایی که توی محل کارم انباشته شده اند. کشوی دراور را بیرون کشیدم . از مجله ی محبوبم داستان همشهری تا پاتریک مودیانو و جعفرمدرس صادقی و ... همه چشم انتظار بودند. اما این دلمشغولی های آخر سال و دلشوره های داشتن و نداشتن ...

  بالاخره صبح در فرصتی که پیش آمد مجموعه داستان "زیبا" نوشته ی لودمیلا ـ هر چه زور می زنم فامیلش را به یاد نمی آورم ـ  را خواندم . داستان های خوب و تاثیرگذاری داشت . داستان هایی که در عامل " اتفاق های پیش بینی نشده " مشترک بودند . اتفاق هایی که شاید در لحظه ی وقوع ناگوار بودند اما باعث پیش آمدهای نیک و دلخواهی در آینده می شدند .

  خوب نبودم و نیستم . این ناخوشی نمی گذارد تمرکز داشته باشم . صاحب کارم هم فهمیده بود حوصله ندارم . خواستم کتاب دیگری دست بگیرم . " خیابان بوتیک های خاموش " از نویسنده ی برنده نوبل . پاتریک مودیانو . اما در همان چند صفحه ی اول ماندم ـ کارگاهی که به فراموشی دچار شده و دنبال هویت اش می گشت ـ هرچند گهگاه این نوبلیست ها خواننده را از خواندن آثارشان نا امید می کنند اما انگار این یکی چنین نبود ...

  مطمئنم می خوانمش . با همین حال خراب ...

.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۶
مهران مهرگان

  امروز خیلی پریشان بودم . حال خوشی نداشتم . هیچ چیز و هیچ کس را دوست نداشتم . کاش می توانستم تنها باشم . اما باید کار می کردم . و همین هم باعث می شد کمتر به تلخی های زندگی فکر کنم و فکر می کنم این طور بهتر بود. تمرکز نداشتم . ویژه نامه ای که دستم بود هربار چند خط می خواندم و هیچ چیز از مطالب اش نمی فهمیدم و بالاجبار روی میز می گذاشتم .

  همسر نامهربان پیامک داده که باید باهم حرف بزنیم . دیشب که هرکار کردم حرف نزد. شام نخورد و کلی حرف بارم کرد . خسته شده ام . خیلی احساس خستگی می کنم . در جا زدن و جان کندن بیهوده فرسوده ام کرده است ...

.

.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۴
مهران مهرگان