کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

   محیط کار شده مثل سوهان روی اعصابم . فکر این که یکی با شصت و اندی سال توی محل کار با تو باشد و یک جین گوشی هوشمند و غیر هوشمند دم دستش و دائم در حال رد و بدل کردن پیام باشد و با تلفن ور بزند از زندگی بیزار خواهی شد. امروز با یکی از نشمه هایش حرف شده بود. مثل این که خانم برای خودش جاهای دیگری می پریده و آقای همکار یا به عبارتی کارفرمای ما زاغ سیاه خانم را چوب می زده . چند دقیقه ای به گله و اخم تخم به مخاطب آن سوی خط گذشت .حرف هایی که ناخواسته می شنیدم و بیشتر اعصابم را خرد می کرد. دائم سعی می کردم حواسم را جمع کنم که خدای نکرده حین کار با چاقو دستم را ناکار نکنم و این توانم را می گرفت.

  موضوع دیگری که بیشتر ناراحتم کرد موضوع پستچی بود که دو روز پیش آمد جلوی مغازه . همانطور که مشغول کار بودم اسمم را از زبان پستچی شنیدم . آقای همکار خودش را رسانده بود جلوی در و می خواست کار را فیصله بدهد اما پستچی سماجت به خرج می داد. در حین گفتگوی آن ها متوجه شدم که داستان سیم کارت هدیه در میان است و من باید با ارائه ی کارت ملی و یا کد ملی آن را دریافت کنم. من که از همه جا بی خبر بودم و سیم کارتی نخریده بودم که نیاز باشد هدیه آن را دریافت کنم در پاسخ سوال پستچی که می خواست بداند کارت شناسایی به همراه دارم یا نه، جواب منفی دادم. و خیلی بی تفاوت از موضوع گذر کردم. اما از همان روز فکر مشغول است . به نظر می آید از طریقی غیر قانونی آقای همکار به اسم من سیم کارتی تهیه کرده تا بتواند بدون ردیابی با کسانی که در ارتباط است صحبت کند . باید در اولین فرصت سری به نمایندگی این اپراتور مزخرف زده و موضوع را در میان بگذارم و استعلام کنم چه کسی بدون در دست داشتن مدارک به اسم من سیم کارت ثبت کرده است ...

.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۶
مهران مهرگان

  امروز سفارش مرغ یکی از دوستانم را برایش بردم. کاسب خوبی است و سال ها توی بازار است. پیشنهاد خوبی برای راه انداختن یک کار خوب داد . در نزدیکی خانه پدری اش مغازه ی مناسبی دیده بود و می خواست که آن را اجاره کرده و کاسبی جدید و مستقلی راه بیندازم. به نظر خوب و مناسب می آمد. محل را می شناسم. اتفاقا کنارش هم یک سوپر مرغ  دایر است و انگار راه فراری از این شغل نیست و هر جا می روم باید ور دلم یکی باشد.

  رفیق ام حرف های خوبی زد. می گفت : « تا کی می خوای برای دیگران کار کنی ؟ کارفرما هر چه قدر هم که خوب باشد و تو کار کنی سهم و در آمدت از یک حد معینی بالاتر نمی رود. و همیشه ی خدا در جا می زنی و جای پیشرفتی نیست. » 

موضوع تازه ای نبود. مدت ها بود که به این قضیه فکر می کردم اما هنوز تصمیم محکمی در این باره نگرفته بودم. یعنی محل مناسبی پیدا نکرده بودم . برای انتخاب و پا گذاشتن در این راه باید یک چیزهایی را فدا کنم ـ یکی نیست مرد حسابی تو چی داری که بخوای فدا کنی . همینطوری الان به فنا رفتی ـ تغییراتی که می دانم به مذاق عیال خوش نخواهد آمد. چون هم خر را می خواهد و هم خرما را ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۸
مهران مهرگان

  حس می کنم نسبت به روز های گذشته حال بهتری دارم . وقتی محیط خانه امن و آرام باشد دلگرمی برای کار کردن بیشتر می شود. امیدواری به آینده به آدم نیرو می دهد و به همین ترتیب کارها هم خوب پیش می رود.

  یک خواننده ی ناشناسی بود که خیلی با انرژی این جا کامنت می گذاشت. اثرات تشویق ها راه کارهایش در تعدادی از پست ها باقی ست. الان که دوباره به پیشنهادهای او درباره یافتن کار پر درآمدتر و بهتر فکر می کنم یک جورهایی حس می کنم این بنده ی خدا انگار در این مملکت زندگی نمی کرده و از معضل بی کاری خبر نداشته ... نمی دانم الله و اعلم !

  با این که کاری را که دارم سعی می کنم رونق ببخشم و در فکر کار بهتری باشم اما تمام سفرش هایی که به دوستانم در شهرهای دور و نزدیک برای یافتن کار بهتر کرده ام بی نتیجه مانده است .

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۷
مهران مهرگان

  امروز مغازه نرفتم . به یکی از دوستانم سر زدم. دوست روزهای کودکی تا به حال که مویی سفید کرده ایم. چند ماه بود همدیگر را ندیده بودیم. او هم گوشه ای از این شهر گرفتار کار است و کار بخور و نمیری دارد و درگیر زندگی از هم پاشیده ای است که مهریه و نفقه و ... غیره دمار از روزگارش درآورده. بنده ی خدا بیشتر از یکسال برای مهریه و غیره زندان کشید. زنش آدم بد قلقی است . با این که سهم الارث شوهرش را از او گرفت و دیگر او از دار دنیا چیزی ندارد ولی برای باقی مطالباتش چپ و راست این دوست ما را زندان می اندازد و حاضر نیست به خاطر تنها پسری که دارند از چیزی بگذرد. 

  خیلی شکسته و به هم ریخته بود . به راحتی حس می کردم که دیگر هوش و هواس درست و حسابی ندارد. خودش هم می گفت در این مدتی که این فروشگاه را می گردانم کلی کم آورده ام . چند سالی ست که پسرش را ندیده . وقتی از او حرف می زد اشتیاقی در چشمانش موج می زد ...

  از کار و بار من پرسید . از کسادی بازار گفتم و حرف هایم یکسره عجز و ناله شد .

.

.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۱
مهران مهرگان

  خسته شده ام . از فردا می خواهم دیگر مهران مرغ فروش نباشم . از خودم و این کار کوفتی حالم بد شده . هر جور فکر می کنم به این نتیجه می رسم که آدم بازار نیستم.  این رو باید پیشتر از این متوجه می شدم . با این همه ضررهایی که متحمل شده ام و باز به دیگران اعتماد می کنم و حواسم جمع نیست . امروز پانزده کیلو مرغ کم آوردم . صبح که بار را تحویل گرفتم حس کردم که وزن مرغ ها نود کیلو نمی شود. شش بسته بود و هر کدام پانزده کیلو نمی شدند. در حالیکه در فاکتور قید شده بود نود و یک کیلو چهارصد گرم . الان این چندمین بار است که آخر شب وزن خرید و فروش ام با هم نمی خوانند. این موضوع را با فروشنده و کارگرهایش مطرح کردم. چند روزی اوضاع درست شده بود اما باز امروز ... اشتباه از خودم بود باید بلافاصله بعد از این که آمدم مغازه بار را وزن می کردم .

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۱
مهران مهرگان

 

   سر و کله ام شده شبیه سر و کله ی نقی معمولی . این را وقتی متوجه شدم که امشب نقی را سوار موتور وسپا دیدم . از پشت سر . پسِ کله اش خلوت بود. درست مثل کله ی خودم . خلوتِ خلوت . چند وقت دیگر شبیه نقی و ارسطو قبل از اصلاح شان در قسمت های اول سریال می شوم . انگار که از جنگل فرار کرده باشم . این روزها چقدر پول لازم شده ام . کاش یک پولی از جایی برسد و سری به آرایشگاه بزنم و سر و رویی صفا بدهم . خدایا خودت می دانی که چقدر از هپلی بودن متنفرم . خدایا مددی ! تو که یار گرمابه و گلستان بودی ؟!

.

.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۱
مهران مهرگان

  نزدیک ظهر بود. با یکی از دوستان سرگرم بحث بودیم. در را آرام باز کرد و با شرمی که از صورتش پیدا بود داخل شد. وقتی دم در دید دو سه نفر داخل مغازه ایستاده ایم و گرم صحبت، با اشاره و خیلی آرام خواست که بروم بیرون. جلو مغازه آفتاب بود و خواستم در سایه بایستد.

گفت : « دیشب پسرم خونه ی ما مهمون بود. می خواست مرغ بخره و من شما رو معرفی کردم . »

گفتم : « لطف دارید . ولی خودشون رو معرفی نکردن .»

گفت : « همون جونی که آخر شب اومده بود. برق نبود و کارتخون تون قطع بود .... »

گفتم : « آره ! الان فهمیدم . هر چه اصرار کردم که مرغا رو ببره بعد حساب می کنیم قبول نکرد ...»

گفت: « من شرمنده ام ! ولی دیشب ساعت یک رفتند خونه ی خودشون و امروز عروسم زنگ زد و گفت که مرغا بو می دن ... »

 با شنیدن این حرف دیگر اجازه ندادم بحث را طول بدهد. گفتم : «شما مشتری ما هستید. من دوست و غریبه برایم فرق نمی کند و وظیفه دارم جنس تازه بدهم دست مشتری . مرغی که آقازاده ی شما بردند کشتار روز بود ولی با این حال اگر دوست ندارید بیایید دوباره مرغ ببرید و یا وجه آن را بدهم خدمت تان . »

مشتری با گفتن اینکه مسئله پولش نیست خداحافظی کرد و رفت و انتهای قصه باز ماند . چون معلوم نیست که در آینده چگونه باید به این مشتری گرامی تقاص پس بدهیم . خدا ختم به خیر کند !

.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۳
مهران مهرگان

   داشت با کسی صحبت می کرد . گوشی دست چپ اش بود و کفگیر دست راست . و مرتب می گفت : « سلام دارند. دست بوس اند ! سلام دارند . دست بوس اند ! »

 لقمه ی اول مثل سنگ توی گلوم گیر کرد . چقدر متنفر بودم از این تعارف ! هزار و یک کار کرده بودم اما به دست بوسی و پاچه خواری کسی نرفته بودم . به خصوص از آن قماش آدم هایی که پشت خط بودند !

.

.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
مهران مهرگان

  " از هر چه بدم میاد همون سرم میاد "

یکی از چیزهایی که خیلی مراعات می کنم رعایت حق دیگران در صف و نوبت است. سعی کرده ام تا به حال این موضوع را رعایت کنم! بله چرا می گویم تا به حال؟! چون این قضیه را دیشب زیرپا گذاشتم .

  نزدیک افطار مشغول خُرد کردن مرغ برای مشتری بودم که آقا محمود از راه رسید و آمد طرفم. دستگاه را خاموش کردم و سعی کردم دستکش ها را از دستم بیرون بیاورم . از نگاه خانمی که منتظر سفارشش بود فهمیدم که عجله دارد. با این حال منتظر شدم تا ببینم آقا محمود چه سفارشی دارد. هنوز دستکش ها را کامل از دست در نیاورده بودم که یک دوهزار تومانی روی میز گذاشت و گفت : « مهران جان شرمنده چاهار تا نون برام می گیری ؟! » و عقب عقب رفت سمت در و طوری نگاه می کرد که انگار باید کار خودم و مشتری را رها کنم و بروم برایش از نانوایی کنار مغازه نان بگیرم. وقتی بیرون رفت به دنبالش تا دم در رفتم و نیم نگاهی به نانوایی انداختم. جلوی مغازه از مرد و زن انگار می جوشید.

  برگشتم سر کارم. ولی دائم در این فکر بودم این چه درخواستی بود که آقا محمود از من کرد. درست است که سن و سالی از او گذشته بود و بچه محل مان و همسن وسال پدرمان را داشت ولی من تا به حال درخواست بی جایی از او نداشته ام که مرا در این روردبایستی گذاشته بود. آن هم در حالی که عده ی زیادی روزه دار و غیره روزه دار منتظر نان بودند.

 کارم که تمام شد با شرم رفتم جلوی نانوایی. آقا رحمان تا مرا دید به احترام همسایگی پول را سریع از من گرفت و پرسید :

ـ تازه سر چراغِ مگه می خوای بری خونه ؟

گفتم :نه کاری پیش اومده ! 

در حالیکه دور تا دورم مشتری ایستاده بود عرق شرم نشست روی پیشانیم و از خجالت برگشتم مغازه ی خودم . هنوز دقیقه ای نگذشته بود که آقا محمود از راه رسید و پرسید: « مهران جان ! گرفتی ؟ » ...

  الان که دارم به ماجرای دیشب فکر می کنم احساس بدی به من دست می دهد. هنوز نگاه های افرادی را که پیش از من توی صف ایستاده بودند را روی خودم حس می کنم . حس بد ضایع کردن حق دیگران ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۷
مهران مهرگان

  دوباره امروز مطرح کرد .

روی تختخواب دراز کشیده بودم. باد ملایم کولر از انتهای سالن تا اتاق خواب می رسید. او هم کنارم بود.به سمت راست غلتیدم و در آغوشم کشیدمش. حس آرامش خاصی به من می داد. همچون آغوش مادری به طفلی. اما با حرف هایش که نمی دانم از ته دل بود یا نه آتش به جانم ریخت .

ـ بیا از هم طلاق بگیریم. توافقی !

بغض گلویم را گرفت. سعی کردم صدای بغض آلود کودکی را بیرون بیاورم تا نفهمد که چقدر این کلمات عذابم می دهد. با همان کلمات بغض آلود کودک طرد شده گفتم :

ـ حالا که هیچ کس رو ندارم و با همه به خاطر تو قطع رابطه کردم تو هم به خاطر بی پولی و در آمد کم ام می خواهی بذاری بری ؟!

ـ دیگه خسته شدم ! جلوی همه ی دوست و آشناها خار و خفیف شدم . تا کی باید بی پولی تو رو تحمل کنم . دیگه نمی خوام اینطوری زندگی کنم ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲
مهران مهرگان