آفتاب سر نزده و بوی نان تازه کوچه را پر کرده و انگار مثل یک همراه دوش به دوش من می آید . از کنار چاله ها می گذرم . به نظر می آید کسی سرتاسر کوچه را شخم زده است . گلین خانم هم با خیال کاشت بذر اطلسی کوچه را از سر صبح آبپاشی می کند .
ماه هنوز در آسمان است . خاطره ای از ذهنم می گذرد . سر به هوا چند گام برمی دارم و سکندری می خورم . همه چیز به یک آن محو می شود . کف دستانم می سوزد . زیر روشنایی چراغ سر در اولین خانه می ایستم . به کف دستانم نگاه می کنم و با ناخن دانه های سیاه شن را از زیر پوست بیرون می کشم . نَمی از خون بیرون می زند .
راه می افتم . دوباره یادها و خاطره ها هجوم می آورند . این کوچه باغ همیشه مرا افسون می کند و بسیار دلتنگ . دلتنگی ام را نمی توانی بفهمی عزیز ! به همین کوچه قسم که باب آشنایی مان بوده و دفتر خاطرات مان !
نان ها همه گِلی شده اند . می دانم دوباره با همان لبخند همیشگی مرا برمی گردانی . با من این کار را نکن ! بگذار کمی بیشتر در این کوچه درنگ کنم .
گلین خانم از پشت سر داد می زند : « هیراد جان ! کجا رفتی ؟ حالت خوبه ؟ خدا بیامرزه نسترن رو ... » و صدایی که محو و کمرنگ می شود . پرچین هایی که در میان شان پیجک دویده انگار مرا تنگ در میان خود می گیرند و سینه ام را می فشارند .
اُردک های گلین خانم با صدای " کواک کواک " به سمت نان های خیس خورده ی درون چاله های پر از آب می دوند و من هنوز در کوچه و یادها چون غریقی در میان موج دست و پا می زنم .