مردک حوصله ام را سر می برد ـ کارفرمای ام را می گویم ـ از خواسته اش چیزی نمی فهمم . مجبورم به دیالوگی ناخواسته و کلافه کننده . یک لقمه نان است هزار ادا و اصول . رفته رفته شب از راه رسیده و پایان کار است . در تردیدم که بمانم در خلوت چیزی بنویسم یا به سمت خانه راه بیافتم. مسیری طولانی را باید پیاده روی کنم. پیاده روی در شب دوست داشتنی است . بخصوص جیب پرپیمانه ای داشته باشی و ویترین ها را تماشا کنی و گهگاه خریدی و اگر بخت یار بود مقابل کتابفروشی باشی و چند جلد کتاب بخری . آه! خواندن یگانه افیونی ست که بدان گرفتارم !