کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

 

 لعنتی ! چقدر دلم می خواهد یک فیلم خوب ببینم . یک فیلم خوب و با حال، از اول تا آخر بی دغدغه ی خاطر .

توی خانه ای زندگی کنی که نه همپای خوب برای ورزش و کوهنوردی داشته باشی ، نه یک کتابخوان ، نه یک تماشاچی خوب فیلم ، نه یک هم کلام در عرصه ی سیاست و ... زندگی به چه دردی می خورد .

من باید فیلم بخرم .

من باید سی دی صوتی بخرم .

من باید روزنامه و مجله بخرم .

خرید سبزی خوردن بامن .

نان با من ...

آب بطری بامن ...

اون با من ...

این بامن ...

من !

من !

وای ! چه تنهایی وهمناکی ست این من!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۴
مهران مهرگان

 

   امروز پیش خودم حساب می کردم برای من اول ماه و آخر ماه وجود ندارد. همیشه ی خدا وضع مالی ام خراب بوده و مایحتاج خودم و زن و بچه  را به هزار مصیبت تهیه و تدارک دیده ام . به عبارتی این بی پولی با خون من عجین شده و دست از سرم برنمی دارد. البته همیشه سعی و تلاشم را کرده ام اما نمی دانم چرا به جایی نمی رسم. از صبح می آیم درمغاز ه ی کوفتی تا آخر شب ،اما همیشه خدا لنگ می زنیم .

 امشب عیال محترم سکه یک پول مان کرد . برای عصرانه هیچ چیز دندان گیری در خانه پیدا نمی شد و مجبور شدیم متوسل شویم به کیک و کلوچه ی سوپری سر کوچه . چای را که دم کشیده بود درون لیوان ریختم و با کیک و کلوچه خدمت عیال که تازه از سر سجاده بلند شده بود رسیدم . اما خانم محل سگ هم نگذاشت و گفت آب خورده ام و چایی نمی خورم . بعد شال و کلاه کرد و پسرمان را برداشت تا سری به منزل مادر جانشان بزند . قبل از اینکه برود از نیش و کنایه های بسیار در مورد بی عرضه بودن و اینکه نشستی به دست مردم نگاه می کنی و ... بی نصیبمان نگذاشت .

  و چیزی که فکر می کنم بیش از همه چیز آزارش می دهد، موضوع مطالعه ی من است که به هیچ سرانجامی از نگاه او نرسیده و نمی رسد . در بین کنایه امروزش این سوال هم بود : « آخه این خرخونی ها به چه درد می خوره وقتی هزار تومن از توش در نمیاد ؟! »

  امروز دوباره حرف هایش فکری ام کرد . چند ماهی ست که درآمد عیال از بنده بیشتر شده ، او در حال پیشرفت است و من در حال در جا زدن . این همه مدت ـ دوازده سال ـ که از زندگی مشترک مان گذشته تمام در آمد من صرف خورد و خوراک و تفریح و مسافرت ، نگهداری و سرویس ماشین مان که هر دو از آن استفاده می کنیم  و هر چیز مصرفی شده و نتوانسته ام کالا و جنسی که جلوی چشم باشد به خانه بیاورم و اما او در این اواخر ماشین لباسشویی و سرویس خواب برای خانه گرفته . و روزگار من بخت برگشته ای که حتی پول اینترنت و تلفنِ خانه و همراهش را هم می پردازم سیاه شده است . چرا ؟ چون خانم اقساط وسایل خانه را خریده و پرداخت کرده است .

  مخلص کلام می خواستم بگویم آدم بی پول باید خفت و خواری بکشد . حتی از دست زنش . نمی دانم چرا اینطور شده . شاید حق با او باشد بنده خدا تقصیر ندارد . دور اطراف مان همه صاحب خانه و زندگی شده اند و ما همانطور در حال در جا زدنیم . و این طور که پیداست این خفت کشیدن با من همراه ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۵
مهران مهرگان

  می خواهم پیش خودم اعتراف کنم . درست مثل یک کاتولیک که پیش کشیش به گناهش اعتراف می کند و ـ دوباره روز از نو روزی از نو ـ می رود سراغ همان حماقت ها و بدتر از آن گناه ها .

 این احساس حماقت وقتی به سراغم می آید که می بینم اطرافیانم در محل کار چقدر سر و گوش شان می جنبد و چه اندازه در کار دیگران سرک می کشند و چه اطلاعات دست اولی از افراد محل دارند و من مثل بَبو گلابی ها سرم به کار خودم است و در میان داستان ها سیر می کنم و از همه جا بی خبرم .

  البته گاهی این وسوسه به سراغم می آید که مثل آن ها باشم اما دلزدگی و بیزاری از خویشتنی که از انجام این دست کارها به من دست می دهد خیلی بدتر از حس سادگی و بَبو گلابی بودنی ست که دائم به آن دچارم .

  نمی دانم چه تعداد خانم گذرشان به این صفحه می افتد و این مطلب را می خوانند ولی باید اعتراف کنم نود و نه درصد فضولی های آقایانی که با آن ها سر و کله می زنم ، کنجکاوی ها و غیبت کردن شان در مورد خانم هاست و در رابطه با کوچک ترین تغییرات سر و صورت و اندام شان تا نوع لباس پوشیدن و آدم هایی که با آن ها همراه هستند حرف برای گفتن دارند .

 در این میان منِ در به در با آدمی محشورم که عالم و آدم ـ البته از جمعیت نسوان ـ از دست نگاه های حیض این آقا مصون نیستند و در کمال شگفتی باید از صبح تا شب به ادعاها و نصایح اخلاقی ایشان گوش کنم . این موضوع آن جا برایم زجرآورتر می شود که : « رطب خورده خودش منع رطب می کند » .

  باید بگویم خانم محترمی که از کنار آقایی به ظاهر متشخص عبور می کنی سفت و سخت حواست جمع باشد . چه بسا که آب از لب و لوچه ی آن به ظاهر آقا روان شده باشد . پس فریب گرگ های آدم نما را نخورید !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۱۷
مهران مهرگان

 

  از یک طرف می گم نباید ناشکری کرد . این بازار کساد هم خودش نعمتی ست . یک گوشه ی مغازه کز می کنم و مثل خر کتاب می خونم . می گم " مثل خر " بی راه نمی گم . برای این که نصف بیشتر اون چیزهایی رو که می خونم نمی فهمم و باقیش هم بعد مدتی از یادم می ره .

.

.

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۵
مهران مهرگان

  چقدر این روزها از این شغل نا امید شده ام . شغلی که انگار آینده ای ندارد . نه کور می کند و نه شفا می دهد .

دخل و خرج به زحمت جور می شود .

  کار زیاد و در آمد کم خسته ام کرده و بارها تصمیم گرفته ام قید ادامه ی کار مرغ فروشی را بزنم . یکی از این روزها شاید با حاجی حرف بزنم . نمی دانم شاید یکباره کار را رها کنم . ناگفته نماند از بعضی کارهای جناب ایشان هم حالم به هم می خورد . هرچند با احترام تمام با من برخورد می کند اما فشار های دیگری که روی من است مستاصل ام کرده . امیدوارم برای آینده ام بتوانم تصمیم درستی بگیرم .

.

.

.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۷
مهران مهرگان