می خواهم پیش خودم اعتراف کنم . درست مثل یک کاتولیک که پیش کشیش به گناهش اعتراف می کند و ـ دوباره روز از نو روزی از نو ـ می رود سراغ همان حماقت ها و بدتر از آن گناه ها .
این احساس حماقت وقتی به سراغم می آید که می بینم اطرافیانم در محل کار چقدر سر و گوش شان می جنبد و چه اندازه در کار دیگران سرک می کشند و چه اطلاعات دست اولی از افراد محل دارند و من مثل بَبو گلابی ها سرم به کار خودم است و در میان داستان ها سیر می کنم و از همه جا بی خبرم .
البته گاهی این وسوسه به سراغم می آید که مثل آن ها باشم اما دلزدگی و بیزاری از خویشتنی که از انجام این دست کارها به من دست می دهد خیلی بدتر از حس سادگی و بَبو گلابی بودنی ست که دائم به آن دچارم .
نمی دانم چه تعداد خانم گذرشان به این صفحه می افتد و این مطلب را می خوانند ولی باید اعتراف کنم نود و نه درصد فضولی های آقایانی که با آن ها سر و کله می زنم ، کنجکاوی ها و غیبت کردن شان در مورد خانم هاست و در رابطه با کوچک ترین تغییرات سر و صورت و اندام شان تا نوع لباس پوشیدن و آدم هایی که با آن ها همراه هستند حرف برای گفتن دارند .
در این میان منِ در به در با آدمی محشورم که عالم و آدم ـ البته از جمعیت نسوان ـ از دست نگاه های حیض این آقا مصون نیستند و در کمال شگفتی باید از صبح تا شب به ادعاها و نصایح اخلاقی ایشان گوش کنم . این موضوع آن جا برایم زجرآورتر می شود که : « رطب خورده خودش منع رطب می کند » .
باید بگویم خانم محترمی که از کنار آقایی به ظاهر متشخص عبور می کنی سفت و سخت حواست جمع باشد . چه بسا که آب از لب و لوچه ی آن به ظاهر آقا روان شده باشد . پس فریب گرگ های آدم نما را نخورید !