کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صف نان» ثبت شده است

  " از هر چه بدم میاد همون سرم میاد "

یکی از چیزهایی که خیلی مراعات می کنم رعایت حق دیگران در صف و نوبت است. سعی کرده ام تا به حال این موضوع را رعایت کنم! بله چرا می گویم تا به حال؟! چون این قضیه را دیشب زیرپا گذاشتم .

  نزدیک افطار مشغول خُرد کردن مرغ برای مشتری بودم که آقا محمود از راه رسید و آمد طرفم. دستگاه را خاموش کردم و سعی کردم دستکش ها را از دستم بیرون بیاورم . از نگاه خانمی که منتظر سفارشش بود فهمیدم که عجله دارد. با این حال منتظر شدم تا ببینم آقا محمود چه سفارشی دارد. هنوز دستکش ها را کامل از دست در نیاورده بودم که یک دوهزار تومانی روی میز گذاشت و گفت : « مهران جان شرمنده چاهار تا نون برام می گیری ؟! » و عقب عقب رفت سمت در و طوری نگاه می کرد که انگار باید کار خودم و مشتری را رها کنم و بروم برایش از نانوایی کنار مغازه نان بگیرم. وقتی بیرون رفت به دنبالش تا دم در رفتم و نیم نگاهی به نانوایی انداختم. جلوی مغازه از مرد و زن انگار می جوشید.

  برگشتم سر کارم. ولی دائم در این فکر بودم این چه درخواستی بود که آقا محمود از من کرد. درست است که سن و سالی از او گذشته بود و بچه محل مان و همسن وسال پدرمان را داشت ولی من تا به حال درخواست بی جایی از او نداشته ام که مرا در این روردبایستی گذاشته بود. آن هم در حالی که عده ی زیادی روزه دار و غیره روزه دار منتظر نان بودند.

 کارم که تمام شد با شرم رفتم جلوی نانوایی. آقا رحمان تا مرا دید به احترام همسایگی پول را سریع از من گرفت و پرسید :

ـ تازه سر چراغِ مگه می خوای بری خونه ؟

گفتم :نه کاری پیش اومده ! 

در حالیکه دور تا دورم مشتری ایستاده بود عرق شرم نشست روی پیشانیم و از خجالت برگشتم مغازه ی خودم . هنوز دقیقه ای نگذشته بود که آقا محمود از راه رسید و پرسید: « مهران جان ! گرفتی ؟ » ...

  الان که دارم به ماجرای دیشب فکر می کنم احساس بدی به من دست می دهد. هنوز نگاه های افرادی را که پیش از من توی صف ایستاده بودند را روی خودم حس می کنم . حس بد ضایع کردن حق دیگران ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۷
مهران مهرگان